۱۳۸۵/۰۸/۰۹

...

توی یک گوشه ی دنج، چیزهایی را نگهداری می کنم که یکی از وسوسه های همیشگی ام، آتش زدن آنهاست. به عبارت دیگر، وسوسه ای مرا به سوی خویش می خواند: شعله هایی که از این چیزها بلند می شود، زبانه می کند و اوج می گیرد و بعد، خاموش می شود و خاکستر سردی برجا می ماند، چه رنگی دارد، چقدر ارتفاع دارد و چقدر عمر می کند.

من بارها مجبور بوده ام، صندوقچه ای به اسم خاطره را بلند کنم، روی سرم بگیرمش، آن بالا چند دور بچرخانمش و پرتابش کنم به دورترین نقطه در آینده تا اگرشد، روزی دوباره در طول مسیری که طی می کنم، باز با این صندوقچه روبرو شوم. از همین روست که آتش زدن چیزهایی که در گوشه ای – گیرم حالا در ذهن یا در کنج اتاق - نگهداری می کنم، یکی از وسوسه های همیشگی ست.

وقتی اسم وبلاگ مشترکمان، با دوستانی که از دیروز تا امروز بوده اند، اسمش بچه های پنچ شنبه باشد و نگاهش – علی القاعده – به چیزی از جنس عصرهای پنچ شنبه و قرارهای بی برو برگرد هفتگی باشد، کمی درمانده می شوم که چه باید نوشت.

ناگزیرسرگردان خواهم ماند میان دو شهر. مسافر سرگردان در میان دو شهر در ذهن، یکی متعلق به دیروز، دیگری متعلق به دیروز و امروز.

پاییز من

از این جمله های کلیشه ای و از این متن های تکراری..آنگونه که می گویند: انگار همین دیروز بود که به شوق فوتبال یعد از مدرسه از خواب خوش 8 سالگی بر می خواستم .من و علی و آر بی پسرک ارمنی کوچه شان که ازاو فقط پدرش یادم مانده که مرد.توپ فوتبالی که علی داشت و من از نزدیک تا به حال ندیده بودم.مارکش میکاسا بود واز بهترین ها.شاید بدم نمی آمد که کسی هدیه بدهد به من اما پدر بزرگم تنها یک ماشین حساب ایرانی از سفر خارجش آورد..
هنوز آن موقع جنگ بود و از صدای آژیر قرمز و انفجار کم نشده بود اما انگار مردم شانه هاشان از نگه داشتن تابوت خسته بود و من امروز می فهمم...
آن هنگام دوستانی نبودند و 5 شنبه ای نبود.همه روزها مثل روز پنج شنبه بود جز پنج شنبه ها که همیشه مهمان داشتیم و خوش می گذشت.دوستان آمدند فقط کمی دیر آمدند تا سابقه دوستیمان کم باشد از این که هست اما شاید همین بهتر بود.
صدای پرستو تا اخر پاییز هست و کم نمی شود.هیچ چاره ای نیست باید گوش داد . هر سال برای خیلی ها که در این شهر خاطراتی به جا مانده دارند آنقدر خاطر می آورند که از بلندی عمر طول حواث تعجب می کنی..
من هم امروز گوش دادم و تعجب کردم که خاطرات ساده چه می کنند!!

۱۳۸۵/۰۸/۰۸

پنجشنبه های ما

خیلی هم دیر نشده تا خاطراتی که از پنجشنبه های دبیرستان گاه و بی گاه یادش می کنیم و لبخندی مبهم و حسرتی شیرین ضمیمه اش ، محو و تاریک شده باشد . نه خیلی هم دیر نشده. پنجشنبه ها را با جزییات به یاد می آورم .
از بعد از ظهر بعد از مدرسه، که زودتر تعطیل می شد از بقیه روزها، از سنتور زدن امیر و تنبک زدن من و "هر که دل آرام دید . . . "، از عصر گردی های دسته جمعی و قرارهای روبه روی بین الملل، از گیتار علی و شعرهای رضا و شاملو " همیشه عاشق صبوره . . . "، همه به یادم مانده. به یادمان مانده.
یاد دوباره آن روزها گرخاندمان. انگار هوای آن روزها دوباره پیچیده باشد توی ریه هامان و مستمان کند . انگار آن جوری شده بودیم که پنجشنبه ها بودیم و مدت ها بود که نبودیم دیگر، سرخوش و مشنگ. بچه های پنجشنبه شبیه پنجشنبه های نه چندان دور دبیرستان است قرار شد هر وقت حالمان پنجشنبه ای شد بنویسیمش . مینویسیمش من و علی و رضا.
پ ن – برای تمام زحمات، آقای وارتان ممنونیم و معذرت از رضا و علی که نوشته هاشان پاک شد

۱۳۸۵/۰۸/۰۶

می رسم ..حتی اگر دیر

یکبار یک متن نوشتم. گم شد. پویاهه گفت بخاطر تعویض قالب بود.حیف.هرچند که تغییری در احساسم و مغز کوچیکم به وجود نیومده. همون موقع و همین الان هم نمی دونم که چی می خوام بگم تو این قرار های هر روز به بهانه پسین پنج شنبه های رفاقت.اونم از نوع مبهمش. به مبهم بودنش اصرار دارم. به سر در گمیش و بی نظمیش. اما فکر کنم از خیلی روابط روز مره ساده تره...آنقدر ساده که که به خریت می زنه و لذت بخش می شه.
من میام نه 5 شنبه ها ..شاید زود تر.بمون تا برسم..حتی اگر دیر تر.