۱۳۸۹/۰۴/۲۷

مکاشفه سقوط

هنوز هم در خواب میبینم که در پیاده رو در حال قدم زدن هستم که ناگهان لیز می خورم و سقوط می کنم.هر شب سقوط می کنم.
همهمه کافه را می شنوم.صدای خنده همیشه یکبار و همیشه برای یک نفر.از این بیرون که نگاه می کردم شبیه پنجره های کوچک کافه کنج بود.اما انجا پیاده رو لبه ای نداشت که سقوط کنم.
لبه تخت کوتاه است.هر شب روی تخت که دراز می کشم اول زمین را با دست لمس می کنم.باید در لحظه برخورد بیاد بیاورم که ارتفاع انقدر ها هم زیاد نبوده .هنوز می شود صبح را شروع کرد بی انکه مجبور باشم از ارتفاع به جسم متلاشی خودم نگاهی بیندازم.
صبح شده.ساعت از 7 کمی گذشته.سهمم از سقوط را دیشب گرفتم .شاید برای همین بود که به ان زن جوان که لبه پیاده رو پایش لغزید
نیش در ئلم خندیدم. صدای خنده آشنا بود.

۱۳۸۹/۰۴/۲۲

لبخند همه مان کمی مشکوک است

لبخند همه‌مان کمی مشکوک است مونالیزا !
همه‌مان بار داریم
و نمی‌دانیم
در دل‌مان چیست
همه آویزانیم
و چشم به راه خریدارانیم
لبخند همه‌مان کمی مشکوک است
چه کنیم، خالق‌مان
داوینچی نبود.

شمس لنگرودی

۱۳۸۹/۰۴/۱۸

جوونیتو چند فروختی پسر؟

متن زیر نوشته آقای امین طاهریان مییهمان این هفته ی بچه های پنج شنبه است .
----------------------------------------
سکانس اول
برداشت اول
زمان : جمعه ی یک بعد ازظهر بهاری سال 1383
مکان: ترمینال اتوبوسرانی شهر اهواز
رد شدن از زیر قران،اشکهای مادر، نصایح پدر ، خداحافظی ،حرکت اتوبوس ودست تکان دادن ما برای یکدیگر.
از فردای آن روز کار من به عنوان یک مهندس مکانیک در ذوب آهن اصفهان کلید خورد،هنوز مدتی نگذشته بود که انجام کار پیمانکاری وطراحی بصورت پاره وقت در یک دفتر فنی به آن اضافه شد یعنی روزی 16 تا17 ساعت کار حتی در روزهای تعطیل،دیگه به غذا خوردن و خوابیدن تو کانکس پیمانکاریم و دفترم تو شرکت عادت کرده بودم،
تمام فکر وذکرم قیمت آهن بود و میلگرد. حسابی راه باج دادن به روسا ،سوزوندن لحاف رقبا ، دودره کردن ذوب آهن ورسیدن به کارهای پیمانکاری وخلاصه بازی قدرت رو یاد گرفته بودم. این وسط تنها وقت استراحتم یک هفته ای بود که با هزار جان کندن هر 6 یا 7 ماه یکبار به اهواز می امدم .


سکانس دوم
برداشت اول
زمان : پنج شنبه ی یک غروب پاییزی سال 1388
مکان : هواپیمای درحال حرکت از اصفهان به اهواز
پیگیری برای فروش آپارتمانم ، فرستادن وسایلم به اهواز وراست و ریست کردن حساب وکتابام در چند روز گذشته به قدری خسته ام کرده بود که روی صندلی هواپیما ولو شده بودم و در حالی که به تصمیمم بعد از عمل قلب پدر و تقاضایش برای بازگشتم فکر میکردم، چند سال گذشته مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد میشد، هر چی میگشتم این وسط یه چیزهایی رو پیدا نمی کردم ،خواندن یه رمان تاثیر گذار ،دیدن یه فیلم خوب قبل از خواب ، پرسه زدنهای بی خیال دم دمای غروب و دید زدن دخترای خوشگل ،گپ زدن در مورد سیاست و ادبیات وسینما تو پاتوق دنجمون ، استخر آخر شب ،شیرجه وسکوت زیر آب،فریاد زدنهای تو استادیوم وخوردن چند فلافل پر از سس خردل تو شلوغیهای بین دو نیمه ، کباب ، تار،تنبک ودم گرفتنهامون توباغهای اطراف شهر ، یه شریک برای ادامه زندگی و .......جاشون بد جوری تو این فیلم خالی بود.
یه لحظه هول برم داشت،حال آدمی رو داشتم که سر جلسه امتحان بهش میگن وقت تمومه وهیچی تو برگه اش ننوشته،گلوم خشک شده بود ، تو معده ام آشوبی به پا بود ،تند تند نفس میکشیدم ودر حالی که با کمربند صندلی که داشت خفم میکرد ور می رفتم به دختری که به مارک ساعتم خیره شده بود
بی اختیار گفتم عجب کثافتی شدم من .

۱۳۸۹/۰۴/۱۶

خط - زدن

خطش بزن! زدم
حالا به او بگو: آن را که خط زدن نتوانم چيست؟
چيزی که خط زدن نتوانم نيست
دنيا تمام خط زدنی‌ست

(بخشی از شعر خط زدن - رضا براهنی)

مسبب

مرا تو بی سببی نیستی ؛
هستی ؟

۱۳۸۹/۰۴/۱۳

گرامی تر از تو چیست!؟

من هنوز نا تمامم .گفته بودم.نفهمیدی ..سخن که گفتی بیدار بودی اما من خوب یادم هست که صدایت را در ان چرت بعد از ظهر خستگی شنیدم.می دانستم که سکوت من تو را بیشتر از هر چیز خوشحال می کند اما اگر صدایم را نشنیدی به این خاطر بود که چرت بعد از ظهر از تو گرامی تر بود...ان نگاه را می شناسم.افتخار تلاقی نگاهم با ان چشمان تحقیر کنند را داشتم .یادت هست."پسرک شهرستانی "......
هنوز همانم که بودم .با همان بد اخلاقی ها و همان سنت شکنی ها که تو را شاید می شکند .اما چرا در این جدال همیشه خانه های امن را هدف گرفته ای نفهمیدم.نمی فهمم چرا باز امبولانس هایی که مجروح می برند را نشانه می روی.حریم که از آن هر دم دم می زنی تنها مجالیست که تو دم به دم بر شکستنش تیشه می کوبی .
یادم می اید بیدار تر که بودم هر کسی که مرا نا تمام نمی دید راحت کنار می گذاشتم چون من واقعی را نمی دید حتما.
تو هم این بار سخت نگیر .بگذار به چرت بعد از ظهر برسم که از تو گرامی تر است.

۱۳۸۹/۰۴/۱۲

...


1. زنگ می زند، می گوید بیست و چند روز است ننوشته ای؟ نمی خواهی بنویسی؟ لحنش مواخذه کننده است.می گوید رودربایستی ندارد که، می خواهی بی تعارف بنویسی دیگر نمی خواهی بنویسی؟ لحنش طلبکارانه است.عصبی هستم، عصبی تر می شوم. با بی حوصلگی و از سر ِ از سر باز کردن جوابش را می دهم. متوجه لحنم می شود.می گوید فلان کتابها را برایش ببرم، لحنش دلجویانه است.

2.با خودم قرار گذاشته بودم هر مهمانی که آمد و بچه های پنجشنبه را نوشت پنجشنبه ها، مختصری در مورد خودش یا وبلاگش یا یکی از نوشته هایش که دوست تر میدارم بنویسم، که هم تشکری باشد از زحمتش و هم معرفی برای آن دیگرانی که احیانا سر می زنند اینجا و این صفحه را می خوانند، که خب البته همینهاست که به یادگار می مانند. حالا به هر دلیل نشد. دوستان قصور بنده را ببخشند. مطلب مفصلی خواهم نوشت در مورد تک تکشان.

3.قالب وبلاگ را عوض کردیم. خوب شد؟

4.هاپوی عزیز! والده چطورند؟
هاریشان رفع شد انشاء الله؟

۱۳۸۹/۰۴/۱۰