۱۳۸۹/۰۸/۲۲

خيابان ونك من

خيابان ونك من
عصر بعد از يك روز كاري
ساعت بين 6 تا 7 بعد از ظهر
نگاه من اينجا سه جور ادم مي بيند و دو جور غير ادم.
يك دسته ادم هستند كه معمولا لباس مارك ژوشيدن يا ارايش غليظ دارند.خوشحالند و با علاقه و وسواس ويترين هاي رنگارنگ را برسي مي كنند و زود به نتيجه مي رسند.گاهي تنها و گاهي چيك تو چيك.در گوش هم نجوا مي كنند كه نمي شنوم اما از پس اين گفتگو چنان مي كنند كه عاقبت اين خريد و امشب پيدا مي شود.
يك دسته سر به زير ويروند و به تندي.انقدر كه به اطارف به ندرت نگاه مي كنند تا .خسته شايد.شايد هم تكيده از فكر .انچه مي خواهد بشود . چه مي شود.چه كنمو چه كنند.باراني از سوال .فرصتي ندارد تا به اين همه برق نگاه كند.شايد چون صف بي ار تي طولاني مي شود و ديرتر ممكن است برسد.
يك دسته- يك نفر-يك زن-جوان و معصوم.هميشه فقط روبرو را نگاه مي كند.فقط رو برو را.
جور هاي غير ادم هم هستند.
گربه ها كه همگي چاقند و تميز.با غرور را مي روند انگار صاحب پورشه باشند.شايد چون انجا پيتزا گران تر از اينجاست.
سگها كه در اغوش لم داده اند و خوشحالند از اين ژاكت جديد كه پوشيده اند و سرما نمي خورند.

۱۳۸۹/۰۶/۰۳

یاد بعضی نفرات

رسم بر این بود که هر کدام در نوبتمان به روزرسانی کنیم و مهمان در پنجشنبه.
چند هفته ایست که خلف وعده شده. مشغله ها بی شمارند در این تابستان گرم و روزگار سرد.
نیت داشتیم یادی کنیم از مهمانانی که زینت بخشیده اند پنجشنبه های بچه های پنج شنبه را که دائماً به تعویق می افتاد.
پست زیر خردک یادی است از میهمانان پنجشنبه ای. مجال کوتاه است و یاد بلند. ببخشایید اگر در یاد دوستی کاستی همراهم شد که بانی اش کم سعادتی بود در قرابت.

قهرمانِ پهلوان

از انتهای کیان آباد که وارد خیابان پهلوان بشوی، ابتدا ساختمان شهرداری است و پس از آن منازل مسکونی. جلوی اولین خانه پشت بوته های مورد دو زنگ است که بعد از ده سال هنوز نمی دانم کدامشان سالم است. البته بیش از یک سال است هیچ کدام را فشار نداده ام. کنار همان بوته های مورد و بوته ی ختمی همسایه، وعده گاه ما بود با مهدی محسنی.
می گویند دوستان دوران دانشجویی همان هایند که برایت می مانند و ماندگار می شوند. مهدی محسنی را از همان جا می شناسم. از دانشگاه و کانون.
یک سالی است که ندیده امش و گپ و گفتی نداشته ایم اما می دانم هرگاه باشیم باز هم می توانیم حرف بزنیم، بخندیم و لابی کنیم و متحد شویم علیه دیگری، و با دیگری علیه هم، و باز هم با هم باشیم و بخندیم!
همه ی عمر دیر رسیدیم را هر که خواند خوشش آمد، اما برای ما که حشر و نشر و سابقه ی رفاقتی داشته ایم، چیز دیگری بود. خواندیم که دلتنگ است، دلتنگ این جا و همه.
پهلوان بی قهرمانش، محسنی قهرمان، همیشه یک چیز کم دارد.

جمله های سپید
سپیده میهمان دوم ما بود. میهمانی خوش قلم و عزیز. دستنوشته هایش را از زمانی که در میهن بلاگ، وبلاگ داشت می خواندم و دوست داشتم. آن وبلاگ زیبا و جذاب در اثر نامیزبانی میهن بلاگ از میان رفت، اما نویسنده اش خوشبختانه نه ناامید شد و نه ضعیف، که بسیار خوش قلم تر از ادوار پیشین می نویسد.
فال نیکش پنجشنبه ای نیک بود.

درخت و بارون و غزل
شش هفت سال پیش بود که غزل های معاصر را می خواندم و پیگیری می کردم. از همین غزل های لوسی که بهترین شان را هادی خوانساری و چند نفری دیگر سروده اند. خواندنشان لطف خاص خودش را دارد.
سانتیمانتالیسم درغزل.
به یاد دارم در یکی از وبلاگ ها مسابقه ی غزل سرایی بود. غزل، اسم و عکس شاعر را می گذاشتند.
غزلی بود با مطلع:
چه ساده روبروی من نشسته آه می کشی
و روی عشق سبزمان خط سیاه می کشی.
خوشم آمد. چند روز بعد دختری را در دانشگاه دیدم که بسیار شبیه عکس صاحب غزل سرا بود. تعجب کردم از این همه شباهت. چندی بعد که با بچه های قدیمی تر صمیمی تر شدیم باز همان دختر را دیدم در جمع قدیمی ترها. و این بار به اسم شناختم: شقایق افشار. مسرور شدم از این که شبیه نیست به عکس غزل سرا بلکه خودش است. شقایق وبلاگ نویس و شاعر خوبی است.
ناتمام های همیشه پنجشنبه ای تمام بود.

منصوری عکاس، عکاسی منصور

یک دریچه برای دیدن وبلاگی است با عکس هایی که هر روز ممکن است زنده ی آن ها را درکوچه و خیابان ببینی و بگذری.
وبلاگی با تصاویری گرم از عطش، خستگی، کار.
پنجشنبه ی خانه به دوش به یادمان آورد خانه به دوش های هر روزه را.

معماری- موسیقی
برای منی که کشیدن یک خط راست عذابی است الیم، و از نظر حرفه ای آخرین چیزی که به آن می اندیشم زیبایی است و همواره عدد و رقم و دمای مذاب است که مهم است، وبلاگ نینا شاهرخی موهبتی است.
آشنایی با اصطلاحات حرفه ای معماری و دانستن معنای آن ها، عکس های زیبا و پست های راجع به موسیقی، از مشخصه های اصلی این وبلاگ است.
دقت نظر خانم شاهرخی در بوها پنجشنبه ای نوستالژیک بود.

مردی برای تمام فصول

هرگز فراموش نمی کنم یک بعداز ظهر را که با هم بودیم. من و پویا و حسین خان مفید. قرار شد ظرف پانزده دقیقه هریک مطلبی بنویسیم و برای جمع بخوانیم. حسین مطلبی نوشت در باره ی هواپیمایی که با بالتیمور پرواز می کرد و ... و من و پویا لذت بردیم.
دارالحکایه اش هم همین حکایت است. بسیار خوش قلم و شیوا. پست هایی دارد به یادماندنی.
حسین شعرهای بسیار خوبی هم دارد. مردی برای تمام فصول پنجشنبه ای شکلاتی بود.

عکاس- جادوگر

یک بعد از ظهر تابستانی خانه ی دوستم بودم برای تعمیر کامپیوترش. سرگرم بودیم که پسرکی لاغراندام و دراز وارد شد. معرفی شد و گوشه ای نشست. تعمیر کامپیوتر که تمام شد، سرگرم بحث شدیم درباره ی موسیقی و سینما و ... . جوان درازِ لاغرِ کم حرف، به حرف آمد و گفت و شنیدم و گفتم و شنید. از خانه ی دوستم بیرون زدیم. نخی سیگار با هم کشیدیم و قدم زدیم. و همین شد که تا امروز اگر از بنیامین بی خبر باشم و از من بی خبر باشد می دانم و می داند که به یاد هم هستیم.
بنیامین عکاس نیست؛ جادوگر است! عکسی ندارد که دوست نداشته باشم باز هم ببینمش. در OMABlog عکس هایی می بینی که تکرار نمی شوند. گرچه برخی تکرار مکررات درونی تر اند.
مایه ی مباهاتمند عکس هایی که می گیرد.

فروش جوانی
هرگاه که می بینمش چند کتاب معرفی می کند و مطالبه اش هم همین است. امین طاهریان دوست ادب دوستم جوانی است کتاب خوانده، خوش صحبت و دوست داشتنی. جوانی اش را هم نفروخته، زرنگ تر از این حرف هاست!

۱۳۸۹/۰۴/۲۷

مکاشفه سقوط

هنوز هم در خواب میبینم که در پیاده رو در حال قدم زدن هستم که ناگهان لیز می خورم و سقوط می کنم.هر شب سقوط می کنم.
همهمه کافه را می شنوم.صدای خنده همیشه یکبار و همیشه برای یک نفر.از این بیرون که نگاه می کردم شبیه پنجره های کوچک کافه کنج بود.اما انجا پیاده رو لبه ای نداشت که سقوط کنم.
لبه تخت کوتاه است.هر شب روی تخت که دراز می کشم اول زمین را با دست لمس می کنم.باید در لحظه برخورد بیاد بیاورم که ارتفاع انقدر ها هم زیاد نبوده .هنوز می شود صبح را شروع کرد بی انکه مجبور باشم از ارتفاع به جسم متلاشی خودم نگاهی بیندازم.
صبح شده.ساعت از 7 کمی گذشته.سهمم از سقوط را دیشب گرفتم .شاید برای همین بود که به ان زن جوان که لبه پیاده رو پایش لغزید
نیش در ئلم خندیدم. صدای خنده آشنا بود.

۱۳۸۹/۰۴/۲۲

لبخند همه مان کمی مشکوک است

لبخند همه‌مان کمی مشکوک است مونالیزا !
همه‌مان بار داریم
و نمی‌دانیم
در دل‌مان چیست
همه آویزانیم
و چشم به راه خریدارانیم
لبخند همه‌مان کمی مشکوک است
چه کنیم، خالق‌مان
داوینچی نبود.

شمس لنگرودی

۱۳۸۹/۰۴/۱۸

جوونیتو چند فروختی پسر؟

متن زیر نوشته آقای امین طاهریان مییهمان این هفته ی بچه های پنج شنبه است .
----------------------------------------
سکانس اول
برداشت اول
زمان : جمعه ی یک بعد ازظهر بهاری سال 1383
مکان: ترمینال اتوبوسرانی شهر اهواز
رد شدن از زیر قران،اشکهای مادر، نصایح پدر ، خداحافظی ،حرکت اتوبوس ودست تکان دادن ما برای یکدیگر.
از فردای آن روز کار من به عنوان یک مهندس مکانیک در ذوب آهن اصفهان کلید خورد،هنوز مدتی نگذشته بود که انجام کار پیمانکاری وطراحی بصورت پاره وقت در یک دفتر فنی به آن اضافه شد یعنی روزی 16 تا17 ساعت کار حتی در روزهای تعطیل،دیگه به غذا خوردن و خوابیدن تو کانکس پیمانکاریم و دفترم تو شرکت عادت کرده بودم،
تمام فکر وذکرم قیمت آهن بود و میلگرد. حسابی راه باج دادن به روسا ،سوزوندن لحاف رقبا ، دودره کردن ذوب آهن ورسیدن به کارهای پیمانکاری وخلاصه بازی قدرت رو یاد گرفته بودم. این وسط تنها وقت استراحتم یک هفته ای بود که با هزار جان کندن هر 6 یا 7 ماه یکبار به اهواز می امدم .


سکانس دوم
برداشت اول
زمان : پنج شنبه ی یک غروب پاییزی سال 1388
مکان : هواپیمای درحال حرکت از اصفهان به اهواز
پیگیری برای فروش آپارتمانم ، فرستادن وسایلم به اهواز وراست و ریست کردن حساب وکتابام در چند روز گذشته به قدری خسته ام کرده بود که روی صندلی هواپیما ولو شده بودم و در حالی که به تصمیمم بعد از عمل قلب پدر و تقاضایش برای بازگشتم فکر میکردم، چند سال گذشته مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد میشد، هر چی میگشتم این وسط یه چیزهایی رو پیدا نمی کردم ،خواندن یه رمان تاثیر گذار ،دیدن یه فیلم خوب قبل از خواب ، پرسه زدنهای بی خیال دم دمای غروب و دید زدن دخترای خوشگل ،گپ زدن در مورد سیاست و ادبیات وسینما تو پاتوق دنجمون ، استخر آخر شب ،شیرجه وسکوت زیر آب،فریاد زدنهای تو استادیوم وخوردن چند فلافل پر از سس خردل تو شلوغیهای بین دو نیمه ، کباب ، تار،تنبک ودم گرفتنهامون توباغهای اطراف شهر ، یه شریک برای ادامه زندگی و .......جاشون بد جوری تو این فیلم خالی بود.
یه لحظه هول برم داشت،حال آدمی رو داشتم که سر جلسه امتحان بهش میگن وقت تمومه وهیچی تو برگه اش ننوشته،گلوم خشک شده بود ، تو معده ام آشوبی به پا بود ،تند تند نفس میکشیدم ودر حالی که با کمربند صندلی که داشت خفم میکرد ور می رفتم به دختری که به مارک ساعتم خیره شده بود
بی اختیار گفتم عجب کثافتی شدم من .

۱۳۸۹/۰۴/۱۶

خط - زدن

خطش بزن! زدم
حالا به او بگو: آن را که خط زدن نتوانم چيست؟
چيزی که خط زدن نتوانم نيست
دنيا تمام خط زدنی‌ست

(بخشی از شعر خط زدن - رضا براهنی)

مسبب

مرا تو بی سببی نیستی ؛
هستی ؟

۱۳۸۹/۰۴/۱۳

گرامی تر از تو چیست!؟

من هنوز نا تمامم .گفته بودم.نفهمیدی ..سخن که گفتی بیدار بودی اما من خوب یادم هست که صدایت را در ان چرت بعد از ظهر خستگی شنیدم.می دانستم که سکوت من تو را بیشتر از هر چیز خوشحال می کند اما اگر صدایم را نشنیدی به این خاطر بود که چرت بعد از ظهر از تو گرامی تر بود...ان نگاه را می شناسم.افتخار تلاقی نگاهم با ان چشمان تحقیر کنند را داشتم .یادت هست."پسرک شهرستانی "......
هنوز همانم که بودم .با همان بد اخلاقی ها و همان سنت شکنی ها که تو را شاید می شکند .اما چرا در این جدال همیشه خانه های امن را هدف گرفته ای نفهمیدم.نمی فهمم چرا باز امبولانس هایی که مجروح می برند را نشانه می روی.حریم که از آن هر دم دم می زنی تنها مجالیست که تو دم به دم بر شکستنش تیشه می کوبی .
یادم می اید بیدار تر که بودم هر کسی که مرا نا تمام نمی دید راحت کنار می گذاشتم چون من واقعی را نمی دید حتما.
تو هم این بار سخت نگیر .بگذار به چرت بعد از ظهر برسم که از تو گرامی تر است.

۱۳۸۹/۰۴/۱۲

...


1. زنگ می زند، می گوید بیست و چند روز است ننوشته ای؟ نمی خواهی بنویسی؟ لحنش مواخذه کننده است.می گوید رودربایستی ندارد که، می خواهی بی تعارف بنویسی دیگر نمی خواهی بنویسی؟ لحنش طلبکارانه است.عصبی هستم، عصبی تر می شوم. با بی حوصلگی و از سر ِ از سر باز کردن جوابش را می دهم. متوجه لحنم می شود.می گوید فلان کتابها را برایش ببرم، لحنش دلجویانه است.

2.با خودم قرار گذاشته بودم هر مهمانی که آمد و بچه های پنجشنبه را نوشت پنجشنبه ها، مختصری در مورد خودش یا وبلاگش یا یکی از نوشته هایش که دوست تر میدارم بنویسم، که هم تشکری باشد از زحمتش و هم معرفی برای آن دیگرانی که احیانا سر می زنند اینجا و این صفحه را می خوانند، که خب البته همینهاست که به یادگار می مانند. حالا به هر دلیل نشد. دوستان قصور بنده را ببخشند. مطلب مفصلی خواهم نوشت در مورد تک تکشان.

3.قالب وبلاگ را عوض کردیم. خوب شد؟

4.هاپوی عزیز! والده چطورند؟
هاریشان رفع شد انشاء الله؟

۱۳۸۹/۰۴/۱۰

۱۳۸۹/۰۴/۰۷

۱۳۸۹/۰۴/۰۶

اهواز ٢٤

يك - چهارشنبه رفتم اهواز و سفرم از زمان راه افتادن به سمت فرودگاه مهرآباد تا زمان برگشتن و رسيدن به خانه، حدود ٢٤ ساعت طول كشيد. تهران كه آمدم و رسيدم خانه، مثل يك موجود بي جان افتادم توي رختخواب و تا ساعت سه بعدازظهر پنج شنبه خوابيدم‎‏؛ به جبران ٤٨ ساعت بيداري. تلفنم را هم خاموش كردم؛ يعني همه چيز تا اطلاع ثانوي تعطيل. به پيشواز تعطيلي ١٣ رجب كه روز پدر باشد!

دو- سفر خوبي بود. دوستاني را ديدم. دوستان قديمي و دوستان جديد. رضا هم، پرواز رفت و برگشتش تقريباهمزمان با من بود. توي فرودگاه فرصت خوبي شد. وقت برگشتن، پويا و عادل (پسر عموي روزنامه نگارم) آمدند فرودگاه و زمان خوبي را با هم سپري كرديم. با عادل چقدر زمانهاي دور دور را مرور كرديم. ماجراهاي ١٥ سال پيش، اوج دوران نوجواني و جنون! كه با هم چه گفتگوها و ماجراها داشتيم. چيزهايي را به ياد آورديم كه مدتها از خاطرمان نگذشته بود و حالا مرور آنها لذتي ناب بود براي هر دوي ما.

سه - انوش را ديدم. هرچند كوتاه. عليرغم ميلم فرصت گفتگو فراهم نشد. قراري گذاشته بوديم و هرچهار نفر نويسنده ي ثابت اين وبلاگ جمع بوديم. اما كوتاه بود و فرصت گفتگو فراهم نشد.

چهار - دو دوست خوب ديگر را ديدم، يكي آشناي جديد و ديگري آشناي قديم. دوست تازه، فرزاد موسوي گرافيست مطرحي‌ست توي اهواز. از پيش قراري گذاشته بوديم و رفتم دفترش. حرف زديم و حرف زديم. با دوست قديمي ديگري، نينا شاهرخي - كه دوستيمان از دنياي وبلاگ هاي معماري آغاز شد - قراري گذاشتيم و بسيار لطف كرد و آمد دفتر فرزاد موسوي. دوست خوب معمار، اهل مشهد و نويسنده ي يكي از بهترين وبلاگ هاي معماري؛ كه موقتا اهواز زندگي مي كند. با نينا شاهرخي توي ماجراي ضيافت هاي مجازي وبلاگ هاي معماري - اگر اشتباه نكنم - آشنا شديم. او آدمي‌ست پي گير، دقيق، بسيار مثبت كه هميشه در پيگيري روال ضيافت ها نقش كليدي داشته. در مورد ضيافت ها صحبت كرديم، در مورد برنامه هاي آينده كه مي شود طراحي كرد‏، درباره ي پتانسيلي كه هست و نبايد به هدر برود و بايد براي ادامه ي فعاليت هايي از اين قبيل، برنامه ي جدي تري بريزيم.

پنج - تعدادي از اقوام و بستگان را ديدم. هرچند كوتاه. اما غنيمت بود.

شش- اهواز كار داشتم. قراري بود مربوط به كارم. صحبت هايي كرديم اما نمي دانم به نتيجه رسيد يا نرسيد! شما بگوييد. رسيد يا نرسيد؟

هفت - توي راه برگشت، سخت گذشت. احتمال لغو پرواز به دليل گرد و غبار شديد. تاخير طولاني. ٤٥ دقيقه اي ماندن توي هواپيما قبل از پرواز با آن گرماي نفس گيرش (تمام ١٩-١٨ سالي كه اهواز زندگي كردم يادم نيست توي ٢-١ ساعت اينقدر عرق ريخته باشم)، بي خوابي و ...

هشت - توي راه رفتن؛ آخ آخ آخ آخ ...

۱۳۸۹/۰۴/۰۲

شاهد مرگ اخرین رویایی کودکی بودم این روزها.انچه که فکر می کردم این حداقل برای من خواهد بود و نبود.پی بردم که دوستی هم همیشه انچه فکر می کنی و می خواهی نیست چرا گه هر دوسوی ماجرا انسان است.

حتما ادمی از یک میز یا لپ تاپ یا خودکار در جیبش فریب نمی خورد و به چشم دیگری نگاهت نمی کند اما توو به چشم دیگری نگاهشان می کنی چون یک سوی ماجرا تویی که انسانی..این روزها هر گه را فکر می کردم دور شده در دوستی به من نزدیکتر است به من و هر که نزدیک شده بود را میبینم که چه تلاشی میکند که فرار کند.اما نمی دانم چرا در حال گوشه پیرهن مرا هم با خود می کشند.شاید پون باز یک دو سر ماجرا انسان است.

۱۳۸۹/۰۳/۳۱

المان هاي نوستالوژيک

احتمالا در زندگي همه المان هاي نوستالوژيک بسياري وجود دارد نمي دانم چرا ولي هوس کرده ام راجع به بعضي از اين فاکتور ها بنويسم .
بو :براي کسي مثل من که حس بويايي خوبي ندارد بو جزء فاکتور هاي کم اثر تر است ، بوي ادکلن اترنتي ، بوي توتون کاپتان بلاک ، بوي سيگار مور که بوي نوجواني است ، بوي پنکيک که مرا ياد دانشگاه مي اندازد ! ، بوي خاک باران خورده با آن تصوير دائمي حياط خانه مان با آن درخت بلند بي عار که در سياهي ابرهاي زمستاني گم ميشد ، بوي الکترود جوش کاري که مرا ياد پول مي اندازد و....
مکان : اين يکي احتمالا براي همه صادق است مکانهايي که خاطره انگيزند و گاه آزار دهنده ، يک کافي شاپ دنج ، يک پيتزا -ساندويچ بي کلاس مرکز شهر ، يک رستوران متوسط بالاي شهر ،يک پارک جنگلي مثلاً زوييه يا گمبوعه ! ...و ضد حالش هم اينست که همان پيتزا فروشي بي کلاس را بعد سالها مي روي سر بزني مي بيني که تعطيل است واز زير در کج و موعوجش رشته رشته اثر دود مي بيني که بيرون زده واز همسايه ها سراغ که مي گيري مي فهمي در آتش سوخته !
اثر هنري : يک فيلم يا موسيقي متنش مثل موسيقي متن فيلم آبي ، يک صدا مثل صداي قصه گوي قصه ظهر جمعه ؛ يا صدای نامجو وقتي مي گويد آفت ذهن همنشين بد است ... يا صداي خسرو شکيبايي ، صداي جيرجيرک در شب های تابستان ... ؛ يک نقاشي که از يک دوست قديمي نامرد کادو گرفته باشي !! يک کتاب که از يک دوست قديمي مرد يا يک نقشه از يک دوست قديمي زن .
.
ولي از همه خطرناک تر!!!؛ حداقل براي من ، دست خط است ، دست خط يک دوست بر اول يک کتاب و از آن بد تر در يک نامه ي خصوصي صد بار خوانده شده !
گاه فکر مي کنم ذهن مانند کوسن هاي خياطي است . همان ها که شکل لاک پشت يا چنين چيزي درستشان مي کنند و در آنها سوزن نگه مي دارند . صد ها سوزن به ابعاد مختلف در آن فرو رفته و اين سوزنها همان المان هاي نوستالوژيک اند و ذهن همان کوسن لاک پشتي بي نوا !

۱۳۸۹/۰۳/۲۸

به انتظار مردی برای تمام فصول

نويسنده ي مهمان: حسين مفيد
....................................
چای را با شکلات میخورم
به انتظار قهوه ای که چشمانش باید چقدر تلخ بود روی این میز
که نیست
که باید بود کمی پیشتر اینجا
تنها
که به تنهاییهایم گوش
...
این معده
انگار آتشفشان شده
تنم گرم شد
بیرون سرد است
آتش فوتبال حتی
انگار سرما پخش می کند / توی این شب / بوی قهوه می آید اما
از چشمان قهوه ای تو
گویی
روزه ی انتظار گرفته اند چشمانم
در تنهایی پر ازدحام این کافه
در کنج ِ کافه کنج ، معتکف شده ام
به انتظار چشمانی که بوی نافه بدهند به کافه نشینی من

2/8/هزاروسیصدو83
تهران / کافه کنج / به انتظار مردی برای تمام فصول : پویا
................
نويسنده ي مهمان: حسين مفيد

۱۳۸۹/۰۳/۲۷

كابوس ' ز - آناليتيك

و یاد می‌گیری که همه‌ی راه‌ هایت را امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست
Jorge Luis Borges
...........................
بخش اول
١- مثل كابوس مي ماند دقيقا، مثل كابوسي كه گاه به روياي پرواز، به روياي بي وزني شبيه مي شود؛ كه گاه گاه، حجم مجازي توي سرت - ذهنت شايد، يا چيزي از جنس ديگر - حالت پرش گونه اي دارد. گاهي كه نشسته اي، گاهي كه راه مي روي.
بخش دوم
١- دو نفر را مي شناختم كه كابوس داشتند. كابوسي هميشگي. من براي كابوس هاي هر دو آنها احترام بسيار قايلم، اگرچه كابوس هاي شبانه ي هر يك ، نسبتي تمام و كمال با حضور ديگري در دنياي روزانه دارد.
اين دو نفر اولين بار، حوالي سال ١٩٩٥ توي كافه اي در نيويورك با هم گفتگو كردند.
٢- يكي؛ توي خواب غرق مي شود. خفه مي شود. كابوس خفه شدن دارد. نه اينكه فكر كنيد خواب خفه شدن ببيند و صبح كه بيدار شد خميازه اي بكشد و بگويد: اه! چه خواب مزخرفي بود!
نه! كابوس غرق شدني‌ست كه اگر توي آن لحظات وقت كافي بيدار شدن نداشت، توي خواب غرق مي شود. خفه مي شود.
آشناي من، كابوس وقت كافي نداشتن دارد.
٣- شبها، قربانياني كه دو هفته تمام، توي خانه هايشان مانده اند و بوي تعفن همه جا را برداشته است به سراغ آشناي ديگر من مي آيند. كابوسي هميشگي، مكرر!
چه مي خواهند؟ چه مي گويند؟ هيچ! حضور و سكوت.
٤- اين آشنايان من، آدمهايي هستند كه در دنياي شبانه كابوسي هميشگي دارند. كابوس ثابتي كه تكرار مي شود. آدمهايي هستند كه در دنياي روزانه، تنها يك بار، در كافه ي نيويوركي با هم ديدار مي كنند و از كابوس هايشان با هم مي گويند. بعد، چهره هايشان در هم مي رود و به نوبت، يكديگر را تهديد مي كنند. خيلي جدي تهديد مي كنند. توي چشم هاي هم خيره مي شوند؛ اما توي چشم هايشان درخششي هست كه مي گويد هر يك، عليرغم تهديد ديگري، عليرغم تهديد خيلي جدي ديگري، چه حجمي از تحسين آن ديگري توي ذهنش هست.
٥- اين حجم تحسين، اين درخشش چشمها، عليرغم كابوس هاي شبانه، عليرغم تمامي تهديدها، يكي از ترين هاي زندگي من بود.
بخش سوم
١- که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست
بخش چهارم
١- روزگار برزخي آقاي معمار

۱۳۸۹/۰۳/۲۴

حال و روز

چقدر غمگین می خواند این مردک کوتوله.ایستاده زیر پنجره.
از زمستان سال گذشته که فکر می کردیم برف می اید آن شبش و نیامد این مردک هم از اینجا گذر نکرده بود.تا همین امشب و همین حالا که این جعبه جادو خاموش است و من تنها مانده ام خانه.همسایه که همیشه صاحبان صداهای نا هنجار را دعا می کند این بار صدای ذکرش نمی اید.حدس می زنم که یا خانه نیست یا در اثر صئای مردک اوازه خوان در چنبره خاطره ای له شده.
مثال تور ماهیا ..تار دلم زه هم گسسته
می خوام بیگیرم دامنت............
حتما معشوقه ای دارد این مردک.عشق فقر را نمی شناسد.شاید به انتظارش نشسته تا لقمه نانی صدایش برای او در اور .
کسی چه می داند.پشت این دیوا های خاکستری و شاید چند معشوق و عاشق دیگر دارند بی تاب می شوند ارام ارام.
من اما حال روزم معلوم نیست .

۱۳۸۹/۰۳/۲۲

silent

هیس!
یک دقیقه سکوت

۱۳۸۹/۰۳/۲۰

...

به نام خدا
بوی خورشت قورمه سبزی می داد، حاضرم قسم بخورم که بوی قرمه سبزی می داد. نه خودش. افکار و عقایدش هم نه، شاید هم کمی! اما چیزی که مورد نظرم است خانه اوست...خانه هایی هستند که همیشه بوی قورمه سبزی می دهند. فرقی نمی کند که چه موقع سال باشد یا چه موقع روز. بهار، تابستان...شب، روز. این بوی غذا را در تک تک وسایل خانه می توان حس کرد. نمی دانم این بوی قرمه سبزی چقدر با بوی کلم پخته ای که جرج اورول در یکی از کتاب هایش توصیف می کند، شبیه است؟ اما حتما اورول هم حسی شبیه حس من داشته است یا من حسی شبیه حس او دارم!

خانه هایی با بوی قرمه سبزی در من یک جور حس دلتنگی ایجاد می کنند. کسانی را می شناسم که سالهاست در چنین خانه هایی ساکنند. شاید در ابتدای ورود و با استشمام این بو حس خانه و غذای مادر به تو دست دهد، شاید حس غربت و نا آشنایی نکنی اما... بعد از مدتی نه چندان بلند تمام وجودت را می گیرد و دلزده ات می کند. ساکنان این خانه ها هم مثل این بو سرد و سنگینند.

همیشه وقتی بعضی از آدم ها را می بینم خانه هایشان را در ذهنم تصویر می کنم. این که خانه شان روشن است یا تاریک؟ نور مهتابی استفاده می کنند؟ یعنی با نور سرد و بیروح مهتابی زندگی می کنند؟ چه دلگیر. آیا قفسه های پر از کتاب دارند؟ چقدر کتاب؟ چه کتاب هایی؟ اشیاء عتیقه نگه داری می کنند یا ...؟ در خانه دلشان را به چه کاری، چه چیزی، چه جایی خوش می کنند؟ به کدام قسمت خانه؟ کدام پنجره، کدام صندلی، کدام اتاق؟ آدم های سرد و از خود راضی همیشه در ذهن من صاحب خانه های قورمه سبزی اند. نمی دانم چرا؟ شاید بعضی از خانه هایی که خلقیات صاحبانشان را می شناسم و صاحب این ویژگی اند، این حس را در من ایجاد می کنند.

بعضی خانه ها بوی صابون می دهند. بوی خوش و تمیز صابون. صابون های داو و کلئوپاترا، گاهی کمیCAMEY ، بعضی وقت ها لوکس و نیوآ... . این خانه ها مرا شاداب می کنند. وادارم می کنند مودب و با لبخندی کنترل شده آرام بنشینم. ساکنان این خانه ها هم مثل خانه هایشان معطرند. همیشه بوی عطرهایی را می دهند که در خیابان، فروشگاه یا تاکسی حس می کنی و می پسندی و هیچ وقت هم با خودت در باره پرسیدن اسم عطر کنار نمی آیی و می گذرد، مثل همه اتفاقات روزانه که با این که روزت را ساخته اند اما گذرا بوده اند واحتمالا کم اهمیت.

بعضی خانه ها بوی نم می دهند. مثل این است که سالهاست کسی پنجره هایش را باز نکرده، سال هاست که کسی در آن نخندیده... . دیوارهایشان معمولا آبیست. آبی کم رنگ. گاهی گچبری هایی دارند شلوغ و بی معنا! ساکنان این خانه ها پیرند...پیر و کم حوصله. چه بسا این خانه ها قبلا بوی قورمه سبزی می دادند یا بوی صابون... اما نه! بعید است بوی قورمه سبزی به این سادگی ها از بین برود. این خانه ها دچار جبر زمانند. ساکنانشان گاهی عینک های ته استکانی می زنند. شب ها زود می خوابند و از نیمه های شب بیدارند.

اما... در بین تمام این خانه ها، تنها یک خانه است که بوی خانه می دهد. تنها یک خانه است که تمام سلول های وجودت سالها با هوای آن نفس کشیده و رشد کرده اند. چه بسا این خانه هم برای بعضی ها بوی قورمه سبزی بدهد یا بوی صابون و حتی بوی نم! اما برای تو خانه است. گاهی دلت هوای هوایش را می کند. ساکنان این خانه بی شک عزیزترین های تو هستند. خوبی هایشان در نظرت خیلی و بدی هایشان در نظرت اندک است.

این بوی خانه یک ویژگی خاص دارد. تا زمانی که در خانه زندگی می کنی بویش را حس نمی کنی. برای این که درک کنی خانه ات چه بویی می دهد کافیست زمانی دور شوی...نباشی، تا بعد که برگردی درک کنی که این خانه چقدر بوی خانه می دهد و تو چقدر دلت برای بوی خانه در این غیبت کوتاه یا بلند تپیده.

وقتی روزهایت و به دنبالش روزگارت با ساکنان خانه های قورمه سبزی، صابونی و خانه های نمناک می گذرد، بیشتر دلتنگ بوی خانه می شوی. آنوقت است که روی هر کسی اسم خانه ای می گذاری و در ذهنت ایمان داری که آنها در خانه هایی زندگی می کنند که حتما بوی قورمه سبزی می دهند، و با کمی سختگیری کمتر بوی نم و یا اگر خیلی اعتمادت را جلب کرده باشند معطرند، مثل ساکنان خانه های صابونی.

نینا شاهرخی خرداد 89

پ.ن: و باز هم به علت نقص فنی و البته پاره ای از ناهماهنگی ها پست میهمان این هفته با اکانت من آپ دیت شد

۱۳۸۹/۰۳/۱۸

تقدیم به تمام روح های فریب خورده (با اعتقاد به روح یا بی اعتقاد به روح)..ر.ف

فریب خوردگان بزرگ
وا مانده دهان و مردمکهای لرزان
هنوز نمی دانید برای چه اینجایید!؟

حضور شما بر خاک من از سر وظیفه نیست
حکایتیست که نمی دانید
تجسم گناهی که از آن شماست.

ای خانم ها
ای اقایان

تعفن تقدس از پس زبانتان
ان گوشه گیری های دم شکار
ان فریاد ها
اگر سکوت کرده اید

بیاد نخواهید داشت

حضورتان که از سر احساس نیست
ندیده ام از ان میان زانویی که بلرزد
نشنیده ام در این همهمه
قلبی که بشکند
حضورتان اینجا
از هرچه کلام که نگفته اید
هر چه نگاه
که ندیده اید
هر چه اغوش که بسته گذاشته اید به حال حسرتم.
به حال فریبی که می دهید
ایستاده گریه کنید

۱۳۸۹/۰۳/۱۷

من و ادوارد !

1-دوران نوجواني دوران پيچيده اي است و دوران نوجواني ما با آن همه محدوديت هاي خانواده و اجتماع پيچيده تر هم شد . [هرگز فراموش نمي کنم عکس مارادونايي را که ناظم مان از توي کيفم پيدا کرد و پاره اش کرد ! ] در همان دوران بود که با اسم ها و واژه هايي آشنا شدم که برايم بسيار جذاب بودند .اسم ها واژه ها و عکس هايي که به من نويد مي دادند خارج از اين محله و شهر و کشور هستند کساني که با داستانی متفاوت مي زيند و اين ، شوق و کنجکاويي بي مانند را در من شعله ور مي کرد . يکي از اين اسم ها ادوارد سعيد بود ، يک اسم عربي - لاتين ِ خوش آهنگ .
.

2-يک بعد از ظهر آفتابي بود. کتاب بي در کجا را تازه تمام کرده بودم . با پويا بوديم و هوس ساندويچ حبيب !
رفتيم "ساعت" تا پويا ساندويچ سفارش دهد رفتم از دکه روزنامه فروشي "شرق"خريدم .تا روزنامه را دستم گرفتم خشکم زد . گوشه بالا سمت راست نوشته بود ادوارد سعيد درگذشت .

3-اين روزها نقش روشنفکرش را که مي خوانم ؛ همان حس هايي که قبلاً داشته ام باز گشته اند ، حس تازگي نو جواني ، حس آن روز بعد از ظهر آفتابي ، و حس نداشتن تمام چيزهايي که نداشته ايم و حقمان نبود که نداشته باشيم !
پ ن : قرارمان این نبود ، قرار بود هر کس راجع به موسیقی و فیلم و کتاب مورد علاقه اش می خواهد بنویسد برود در وبلاگ خودش بنویسد . اما چنان تحت تاثیر این کتاب و احساسات پیرامونش بودم که چاره ای نبود !

۱۳۸۹/۰۳/۱۳

مهمان ناخوانده

به علت مشكلات فني، همچنان بعضي نوشته هاي دوستان از طريق اكانت پوياهه منتشر مي شود


.........................................................................................................

الف - در اقوال آمده، مهمان حبيب خداست. در اقوال اما نيامده مهمان ناخوانده چه حكمي دارد. حبيب خدا هست يا نيست. اگر نيست پس حبيب چه كسي ست؟ اصلا حبيب كسي هست يا نيست. به هرحال مهم نيست. چه حبيب خدا باشم و چه نباشم، من، من دعوت نشده، من مهمان خوانده، مهمان اين پنج شنبه ي بچه هاي پنج شنبه هستم. چه حبيب خدا باشم و چه نباشم.



ب- مگر نه اينكه بچه هاي پنج شنبه، هر پنج شنبه مهماني دارد كه دعوت مي شود براي نوشتن يادداشتي، مطلبي، شعري و يا آپ لود كردن تصويري، عكسي؟ مگر نه اينكه قاعدتا من بايد مهمان بوده باشم كه در اولين ساعات بامداد پنج شنبه اين سطور را مي نويسم؟

خوب، رسم بر اين بوده مهمان پنج شنبه هاي بچه هاي پنج شنبه، كسي باشد غير از چهار نفر ثابتي كه در ايام هفته، به نوبت مي نويسند. اگر كسي، از ميان اين چهار نفر، پنج شنبه اي مثل امروز، خودش خودش را مهمان كرد و كسي دعوتش نكرد - مثل من - مي شود مهمان ناخوانده؛ كه حالا من شده ام و نمي دانم كه حبيب خدا هستم يا نه و اگر نيستم، پس حبيب چه كسي هستم؟



ج - حبيبي اي نور العيني.



د - ماجرا اين نبوده كه ما، اين پنج شنبه خانه مان خالي مانده باشد و خودمان بزمي برپا كرده باشيم با حضور خودمان. نه. ماجرا اين بوده كه وسوسه اي در من بود؛ وسوسه ي نوشتن. غروب، حس غريبي داشتم. نمي دانم حال خوشي بود يا نه. خوش نبود انگار، اما بد هم نبود. از آن جنس بود كه تمناهاي درون را به وعده اي رام مي كني و مهارش مي زني. تمنايي از جنسي ديگر و وعده اي از جنسي ديگر. با مهاري كه فرو مي نشاندش و خاموش مي كند آن را. نمي توانم توضيح بدهم كه اين همه توضيح، چه ربطي به نوشتن داشت و به ناخوانده مهمان شدن. اما ارتباطي هست. از آن دست كه نمي شود توضيح داد. از آن دست كه حسي برمي انگيزد و جايي براي بروز و ظهور مي خواهد. گيرم، نوشته اي گنگ و ناخوانا و نامفهوم - مثل هميني كه نوشته ام - ماحصلش باشد. شما ببخشيد.



ه - هوز



و- مي دانيد؛ گاهي آدم مجبور مي شود سه چهار ساعتي، به دو دايره ي عميق روشن خيره بماند و هي به سيگارش پك بزند. ايرادي هم ندارد. اما اينجور مواقع، من پيپ را ترجيح مي دهم. شما چطور؟



ز - نوشته ي قبلي را كه عنوانش نه بود، من نوشته ام. علي هستم. اين روزها زياد تصديع اوقات مي كنم. شما ببخشيد.

۱۳۸۹/۰۳/۱۱

نه


باز هم اين نوشته ي علي است كه توسط پوياهه پست مي شود
.............................................................................

١- نيمه ي شب است و نمي توانم چيزي بنويسم كه نوشتنش، نياز به فكر كردن داشته باشد يا لااقل، به وقت نوشتن، دقت و حوصله بخواهد. جلوي آي - دي ياهو مسنجر، علامت بي - زي را فعال مي كنم كه كسي اين تمركز نيم - بند را براي نوشتن اين سطور، به هم نريزد.

٢- امروز صبح - روزي كه گذشت -  با خستگي زياد، كمي دير بيدار شدم، دو سه تلفن و اس-ام-اس را با جواب نه و با جواب منفي جواب دادم و كمي حالم بهتر شد.

٣- اين روزها، تمرين نه گفتن مي كنم. چند سال پيش، تمرين بله گفتن مي كردم. بله گفتن و قبول كردن و پذيرفتن و موافق بودن. تمرينها خوب نتيجه داد و آدمي شدم كه نه نمي گويد، قبول مي كند، مي پذيرد و موافق است.

٤- به سكوت و شب بگو نه

٥- بگو نه، كه عاشقي آسون شه

٦- بگو آره

٧- اي دوست! قبولم كن و جانم بستان

۱۳۸۹/۰۳/۰۸

عربی صدتا

1. انگشت اشاره اش را گرفته است بالا. هنوز " آقا اجازه " از دهانش خارج نشده معلم تیز نگاهش می کند. با سر اشاره می کند که یعنی :  نه! ... اجازه نیست.  زیر پایش خیس می شود. انگشت اشاره همینجوری بالا مانده است.

2. انگشت اشاره و سبابه را خم کرده روی میز یکی یکی جلو می برد، مثلن کسی دارد راه می رود. چهار انگشت را همانجوری روی میز می کشد، یعنی دو نفر کنار هم راه می روند. فاصله دو انگشت را بازتر می کند، یعنی یک نفر گشاد گشاد راه می رود.

3. انگشتانش را جوری گرفته انگار تیر کمان سنگی است. دو دستش تیر کمان سنگی است. دستت را گرفته ای بالا، اشاره و سبابه ات رو به آسمان است. تا آنجا که قدمان می رسد آسمان پر از هفت می شود.   تیر کمان ها می شکنند.

۱۳۸۹/۰۳/۰۶

یک روز مانده به اغاز دنیا..که نشد!

یک روز مانده به اغاز دنیا.
به پویا گفتم می خوام بنویسم دربارش.ببینم عکس العمل من تو این شراط چیه.خیلی حال کرد.
انوش هم خوشش اومد.نیش هرچند که خودش درگیر سوژه بود.
تا نیمه شب بیدار بوذم.فکر کنم 23 بار شروع کردم.اینو از خطهای پایانم حساب کردم.اما ناتمام ماند.
نیمه شب ساعت 3 فکر کنم بعد از خوردن 3 تا ماالشعیر و 11 نخ سیگار کشیدن و یک تکه کیک خشک شده
از روی ناچاری خوردن به این نتیجه رسیدم که من نمی تونم هیچ شروعی برای یک روز مانده به اغاز دنیا پیدا کنم.
چون در اون شرایط هنوز نه واژه بود به این شکل و نه توصیف.
و من اصرار داشتم که همه چیز عکس العمل واقعی باشه.
به پویا گفتم .قبول کرد .
گفت شاید اون عکس العمل در اون شرایط گفتن این باشد و بس ... ها...
پی نوشت:دوست مهمان ما دراین هفته کمی زود upکرد.به همین علت من امروز نوشتم.

۱۳۸۹/۰۳/۰۵

خانه به دوش


عاقبت خط جاده پایان گرفت

من رسیدم ز ره غبار آلود

نگهم ز من می تاخت

بر لبانم سلام گرمی بود

شهر جوشان درون کوچه ظهر

کوچه می سوخت در تب خورشید

پای من رویسنگ فرش خموش

پیش می رفت و سخت می لرزید

خانه ها رنگ دیگری بودند

گرد آلود، تیره و دلگیر

چهره ها در میان چادرها

همچو ارواح پای در زنجیر

جویخشکیده همچو چشمی کور

خالی از آب و از نشانه او

مردی آوازه خوان ز راه گذشت

گوش من پر شد از ترانه او

گنبد آشنای مسجد پیر

کاسه های شکسته را می ماند

مومنی بر فراز گلدسته

با نوایی حزن اذان می خواند

(فروغ فرخ زاد)

۱۳۸۹/۰۳/۰۳

بريده هاي روزنامه يا مجله

اين نوشته ي علي است كه به دليل مشكلات فني، من (پوياهه) پابليش مي كنم
...............................................................................................

علي اعطا

چو غنچه گرچه فروبستگي‌ست كار جهان

تو همچو باد بهاري گره گشا مي‌باش

١- دو سه روزي‌ست بدقولي مي كنم براي نوشتن. پويا مدام پيگيري مي كند. نه اينكه نخواسته باشم بنويسم، نه اينكه اصلا وقت نشده باشد؛ خواسته ام و دو سه بار آمده ام چند جمله اي نوشته ام و همه اش را دور ريخته ام.

٢- زندگي اين روزهاي من، مثل ورق زدن تندتند – تند صفحه هاي روزنامه اي يا مجله اي شده كه فقط تيترها را مي بيني و خيلي كه دقيق باشي، شايد نگاهت روي دو سه - چهار جمله اي هم بلغزد. اين روزها، امان ندارم. هرشب برنامه ي كارهاي فردا را مي چينم. فردا، دو سه بار به ناچار تغييرش مي دهم. دو ساعت اينجا، سه ساعت آنجا، نشستن پشت كامپيوتر شركت و تند تند توي اتوكد چيزهايي كشيدن، به كارگاه سر زدن كه آن طرف اين شهر بزرگ است، توي ترافيك ساعت هاي عصر و با بسم ا... و سلام و صلوات، استرس بي بنزيني را تاب آوردن و با تاخير به جلسه رسيدن، توي جلسه تند تند – تند حرف زدن و بحث و جدل كردن، هوا كه تاريك شد خسته و كوفته به خانه رسيدن و حالا، برنامه ي دو سه كار عقب مانده براي باقيمانده ي ساعت هاي شب را چيدن.

حالا ديگر ساعت دو شب شده، و با انبوهي از دغدغه ي كارهاي فردا، روبروي تلويزيون خواب رفتن و همچنان مكرر!

٣- اين روزها، چندان ميانه اي ندارم با نوستالژي هايم. خيلي هاشان را جا گذاشته ام و ديگر سراغي ازشان نمي گيرم. خيلي ها را توي دانشكده، خيابان قدس، توي ١٦ آذر، چهارراه ولي عصر، توي كافه ي كوچك روبروي پمپ بنزين تجريش، توي كتابخانه ي پرخاطره ي باغ فردوس و توي كوچه پس كوچه هاي چسبيده به كوه هاي تهران جا گذاشته ام و خيلي ها را، توي وبلاگ هايي كه سه چهارسالي مي شود نوشته ي جديدي ندارند.

بجز يكي البته! دروغ چرا!؟

٤- وقتي تندتند از كنار تيترها مي گذري، فرصتي براي تمركز نيست. از چه چيزي مي شود نوشت وقتي ذهنت پرشده از اسلايدهايي كه تندتند – تند مي آيند و مي روند؟

اين نوشته را هم تبديل مي كنم به چيزي شبيه همان تيترها و همان اسلايد ها و اينطور جداجدا و قطعه قطعه مي نويسم. از كوزه همان برون تراود كه در اوست.

٥- جمعه، دوست عزيزم بهروز - كه با او و دو سه دوست عزيز ديگر جاهاي خالي ذهنمان را پر مي كنيم- از تاب افتاد و پايش شكست. تاب، دور گرفته بود. بي اغراق، صد و هشتاد درجه مي چرخيد. چند نفر توي حياط بوديم و هركس به كاري مشغول. توي باغي بوديم در حوالي كرج. تاب دور گرفته بود و بهروز يك لحظه ترسيده بود كه تاب برگردد و خودش را رها كرده بود و پرت شده بود روي زمين. سه چهار ساعتي، درد امانش نمي داد. دردي كه تا دو سه روز، اصلا آرام نشد. كوفتگي شديد، شكستگي، پاره شدگي ماهيچه (دكتر امير بايد توضيحات تكميلي را ارايه كند!) و خانه نشينش كرد براي چند روز. كارگاه كار بازسازي يك خانه ي قديمي را، بهروز مي گرداند با تسلط فراوان و مهارت غبطه برانگيزش. حالا كار كارگاه را در غيبت چند روزه ي او، من سروسامان مي دهم با همه ي نادانسته ها و بي كفايتي هايم.

٦- مدتها پيش جمله اي در كتابي خواندم و ورد ذهن و زبانم شده. جمله را بخوانيد، بعدها شايد در باره اش همينجا يادداشتي بنويسم اگر از بعضي چيزها بگذرم.

‹‹ دستمايه ي انسان در زندگي، تجربه هايش نيست؛ بلكه شرح و استدلالي‌ست كه در مورد تجربه هايش دارد ››

۱۳۸۹/۰۳/۰۲

اطلاعات غرور خانوار !

صداي باز شدن در مي آيد .در اين کافي نت به شکل احمقانه اي باز مي شود . به سمت داخل.
بجز مانيتور و راه پله سمت راستم تقريباً جايي را نمي بينم . صداي خانمي احتمالاً پنجاه و چند ساله را مي شنوم که براي ثبت اطلاعات خانوارش آمده اينجا.
براي دخترک پشت پيشخوان شرح مي دهد که پسرش سال هاست که بي کار است و براي مدعايش قسم هم مي خورد .مي گويد که متاهل است وبچه هم دارد و پارسال ازدواج کرده و امسال بچه دار شده و باز تا کيد مي کند که بيکار است و باز قسم مي خورد .
و با قسم والتماس شروع مي کند که : به ابولفضل جزء اولين ساکنان کيان آباد هستيم و خانه مان الان کلنگي است . هر کس خواست بخردش بايد بکوبد و " واحدي" بسازد .!
مردي که کنارم نشسته از خنده ريسه مي رود . هاج وواج مانده که چرا اين قدر قسم و التماس. دخترک لنز خاکستري پشت پيش خوان عادت کرده به اين مشتري ها و زن ملتمسانه نگاهش مي کرد .
چيزي از غرور و اعتماد به نفسش باقي مانده بود ؟

۱۳۸۹/۰۲/۳۰

ناتمام های همیشه

خواستم بنویسم. دوباره بنویسم از آن زلال مکرر،از آن سادگی سیال.خواستم دوباره ببارم.همپای این ابرهای مهربانی که مدتی ست میهمان آسمان غبار گرفته ی شهرم شده اند.ببارم.آنقدر که باران، تنها خیال خیس خاک خشک نباشد.
خواستم بگویم.از تمام لحظه های آمده و نیامده.به قدر تمام بهارهای زرد از خاطرات زمستان های سبز برای پاییز بگویم.خواستم بخوانم.تمام شعرهای گفته و نگفته ام را در گوش باد بخوانم.تمام عاشقانه ها،شاعرانه ها و اشک نامه هایم را.
خواستم برگ برگ این خاطراتِ هفت رنگ را از پاییز 76 تا همین امروز مرور کنم.و مرور کردم اما نه برگ برگش را. نه اینکه خاطرم نبود.نه اینکه حوصله مجال نداد.نه اینکه یادگاری ها کم بود.نه! گاهی لازم است بعضی خاطره ها را مرور نکرد.گاهی باید تقلب کرد و چند تا یکی ورق زد این دفتر را.
امروز پنج شنبه،30 اردیبهشت 1389.از پاییز 76 خیلی می گذرد.خیلی ها آمده اند و رفته اند.چه از دیده و چه از دل.خیلی ها هم مانده اند.چه در دل، چه در دیده! اما باز هم خوب است که من یکی از خاطر آن یکی عزیز(پویاهه) آنقدرها هم کم نشده ام.خوب است که گاهی دوستی ما را به خاطر بیاورد و دعوتمان کند برای سیاه کردن ثانیه های یک پنج شنبه دیگر.
خواستم از انار بگویم.از درخت و برگ های باران خورده.از نسیم و بوی شکوفه سیب.یادم آمد همین که خیال باران داشته باشی و رویای صبح،دستهایت همان ساقه های باران خورده ی درخت سیب می شوند که نسیم، آسمان را غرق در طراوت عطر تو می کند.
و این خیلی خوب است!
مهمان خورشیدم امروز،فردا تمامم بهار است
یک روز هم می شوم گل در کوچه باغ قدیمی
پ ن:پویاهه!این شعر رو یادت میاد؟

۱۳۸۹/۰۲/۲۹

مهندس !

کارکتر شماره 1 - صبح که از خانه بيرون مي آيد لبخندي به لب دارد ، چند دقيقه اي زود تر در محل کار خود حاضر مي شود ، کارمنداني که اندکي تاخير دارند ؛ احوالشان را جويا مي شود که خداي نا کرده اتفاقي برايشان نيافتاده باشد . همواره لبخندي بر چهره و مزاحي هوشمندانه بر لب دارد . تشويق ها را به موعد و تنبيه ها را به تعويق مي اندازد.با گشاده رويي و سلامي گرم با همه برخورد مي کند .
کارکتر شماره 2- دقيقاً سر وقت در محل کار خود حاضر مي شود . به هيچ کس سلام نمي کند و منتظر سلام همه مي ماند . تحت هيچ شرايطي با کسي شوخي نمي کند . لبخند نمي زند . تنبيه ها روزانه و تشويق ها را چند ماهه اعمال مي کند . کساني که تاخير مي کنند ميزان تاخير شان را در سالنامه اي که مخصوص اين کار است يادداشت مي کند .
کارکتر اول را همه مي گويند آدم بي عرضه هر چه هم که بلد باشد و جان بکند هماني که هست مي ماند . کارکتر دوم مي شود آدم جدي و بد خلق ، مي شود مهندسي که توانايي اداره سايت را دارد ، همه از او حساب مي برند و لايق پيشرفت است . چنين است !

۱۳۸۹/۰۲/۲۸

از سر انگشتهای خیس تو

یکهو همه ذهنم می شود تصویر انگشتات. میرقصند.  مثل دستِ کسی که تنبور بزند. بعد تصویر هی کُند بشود و کُندتر. پَس ِ حرکت هر انگشت سایه انگشت و پَس ِ سایه انگشت، سایه ِسایه ِانگشت. پنج انگشت و هر انگشت هزار سایه.
حالا از سر انگشتت اگر قطره آبی بچکد. طول می کشد تا بیفتد روی زمین. هی برق بزند و هی برق نزند... بزند و نزند و مثل اولین قطره باران که میچکد روی خاک تشنه. خیس میشود. خیس می شوم .
پ ن : چای می چسبد و خاطره گرمی از تو . . .
پ ن : (...)

۱۳۸۹/۰۲/۲۷

گزارش یک استنتاج معمولی

یک سال و چند ماهو چند روزی می شود با امروز .از کنار این دیوار اجری کوتاه و طولانی می گذرم اما فقط امروز توانستم ان را ببینم.ظاهرش می گوید که مدتها پیش کسانی این را ساخته اند تا کسان دیگر با کمی تلاش از ان عبور کنند.
شاید هدف همین کمی تلاش بوده .
باران که می بارد می توانی جریان اب را که از لا به لای اجر ها می گذرد تا راهی به بیرون پیدا کند ببینی.بی وقفه تراوش می کند.
و من می بینم که اجر ها پوک شده اند.قسمتی از دیوار اجرهای نامرتب چیده شده ای دارد .انگار صاحب اثر ان روزها دل و دماغ نداشته .شاید معشوقه ای در کار بوده.من چه می دانم.چند قدم دیگر که برارم به گیاه کوچکی می رسم که افقی روسسده.انگار که مرده باشد اما سبز است هنوز و شاداب.
تمام دیوار نشانه های عصبی بودن مردمان را میبینی و گاهی فحش و البته یادگاری هایی از سر دل خوشی.
و خیابان که ناگهان دیوار را قطع می کند تا بفهمم انچه دنبالش بودم در بود که نیست!

۱۳۸۹/۰۲/۲۶

...

گاهی پیش می آید البته، نقص فنی . به همین علت نوشته ایشان، علی، را بنده می گذارم در وبلاگ
***
لحظه آمدم سبقت بگيرم از دو سه ماشيني كه كنارم بود تا برسم به ٢٠٦ سفيدرنگي كه فكر مي كردم تويي، توي اتوبان مدرس. ذهنم اصلا تحليل نمي كرد. تشخيص نمي داد اصلا. آخر، تو نه ماشينت ٢٠٦ بود كه حالا بخواهد سفيد هم باشد (نه اصلا سفيد بود) و نه حتا اينجا بودي. نه توي اين شهر، نه توي اين كشور. نمي شد باشي اصلا.
دوزايم كه افتاد و بين خنده و تعجب كه بلاتكليف مانده بودم، ديدم راننده ي ٢٠٦ سفيد سرعتش را كم كرد تا جا بماند از يكي دو ماشيني كه بينمان افتاده بود. توي ترافيك پيچ بزرگراه صدر، ماشين هامان با هم جفت شد. شيشه را داد پايين. شيشه را دادم پايين.
پرسيد تو علي هستي؟
علی

۱۳۸۹/۰۲/۲۳

فال نیک

.

فال نیک


از خواب که چشم باز کنم ممکن است خودم را هر جائی بیابم ،
توی حرم امام از سرما در خود خزیده بین یک عالمه مسافر ، سر میز سالن مطالعه ی مرکزی ، روی فرشی قدیمی و زیر نورهای رنگی ِ پنج دری ِ کهنه، گاهی حتی سیال ، روی صندلی یک اتوبوس قدیمی در جاده ،.....روی بال های خسته ی یک فوکر پیر بالای ابرها ......در آغوش ِ خواهر زاده ی چهار ساله ام وقتی که تازه بارانی بی هنگام آغازیدن گرفته.
زندگی ام در لامکانی خلاصه میشود.
"لایف استایل" یا "سلک ِ حیات" یا هرچیزی که تو دوست داری اسمش را بگذاری برای بعضی ها واقعن متفاوت برگزیده می شود و واقعن متفاوت رقم میخورد.
دارم به تمام شما ها....به تمام " خود " های خودم توی این سالها فکر میکنم.
جدول متقاطع راه ها را میگذارم جلویم ، با انگشت خط میکشم از اینجا که منم و از آنجا که هرکدام ازین لایف استایل ها هستند. خط های نامرئی را ادامه میدهم تا آنجا که هم را قطع کنند و فاصله ای متولد شود. به بعضی ها نزدیکم و از بعضی ها دور.....خیلی دور.
بچه های پنجشنبه ، همانگونه ، نقطه ی تقاطع من با خیلی از دوستان قدیمی ست . دوستانی که فاصله مان از هم زیاد نیست.
......
امان ازین سالها که زندگی به هر سَر ِ جوانی سَر میکشد و سرکشی را چون ودیعه ای ِ چند ، باز پس میگیرد!...

. دکمه ی آخرش را که باز ، باز مانده بود به شتاب میبست . بوی نای نمازخانه اداره ته ذهنش انبار شده بود. جزوه ی دستاوردهای انقلابش را در خماری مشروب ِ بد ِ دیشب به کندی مرور میکرد .....آرام آرام رشته ی حواسش در حضور آنهمه صدا و هیاهو که در هم می تنیدند از پی ِ تپش های مبهم ِ ترانه ای آشنا هوشیار می شد......چه دور بود صدا....چه شیرین بودند فراز و فرود های آهنگینش......
ویوا لا ویدا....شاید که رینگ تُن گوشی جوانکی! بود.
.چگونه میتوانست آنهمه خود ِ سالیان دور ، آنهمه نوستالژی ، در چند لحظه ترانه ای مدفون شود تا هر زمان و هر جا که باشی آن پاره های ناب حیات باز آفریده شوند ؟
صبح زود مرداد ماه بود. از شهر دور میشدیم . خورشید تازه برآمده بود و مه افسونی ِ پیچیده میان نخلها به تندی در تابش بی مهابایش محو میشد . ما و لحظه ها به مستی ، دانه به دانه از پی ِ هم در رشته ی آهنگ میشدیم.
در فکر و سکر فردایی که این روزهاست .....آنچنان با زورق های طلائیمان روی موج های یک نغمه بادبان فرازی میکردیم که می اندیشیدیم همینگونه زیبا ، جاودان خواهیم شد.
-
" امروز" میبینم از دیروزها فاصله گرفته ایم اما همچنان " مانده ایم" :....در جذبه ی زیبائی.....در سحر جوانی... و در سودای جاودانگی!
و این را نمی شود به فال نیک نگرفت باز برای فرداهایی دیگر!

۱۳۸۹/۰۲/۲۲

مه

می دوم آن سوی اتاق – برمیگردم – زمین می لرزد – می ایستم ، بر می گردم اول سطر . می بینم من نبودم که می دویدم ، این اتاق بود که طوری حرکت می کرد که انگار من دویده بودم آن طرفش . لیوان پرت می شود طرفم – خرد می شود – اطرافم را نگاه می کنم . جای لیوان شکسته را روی دیوار می بینم . لیوان به طرفم آمد و هزار تکه شد . لیوان در دست من بود . شکست .هزار تکه شد .به طرف من آمد و هزار تکه شد . بر میگردم اول سطر .
روبروی یک دیوار بلند سیمانی نشسته ام کسی با صدای آشنا می پرسد :
خوب هستین ؟
دلم می خواهد جوابش دهم چرا سوتین نبستین . نمی گویم . می گویم :خوبم – سوال می پرسد – جواب می دهم – می پرسد – جواب می دهم . بر می گردم ؛ پدرم را می بینم که روی تخت دراز کشیده و مشتی سیم و لوله به او وصل است ، بوی ساولن می آید .

چشمانم را باز می کنم سقف اتاقم را می بینم با قلاب پنکه ، بدون پنکه . برمی گردم اول سطر ؛ طناب را می آورم ، می اندازمش دور قلاب پنکه ؛ می خواهم آویزان شوم ، یاد باغچه می افتم .
تلفن زنگ می خورد. صدایش همه جا می پیچد .فقط چند شماره آخر آن را می توانم بخوانم 0256 . مریم است . جواب می دهم .صدا مردانه است . می گویم :
شما ؟
- مریمم .
اگر مریمی من هم منیژه ام .
- خب منیژه ای !.
می آیم پایین – پایین تنه ام را نگاه می کنم . مطمئن می شوم منیژه نیستم . به او می گویم منیژه نیستم . باور نمی کند . بر می گردم اول سطر.
اکالیپتوس ها را باد تکان می دهد . فرشید را با آن هیبت درشت در کنار جثه ریز متین می بینم . از دور. بوی همبرگر های دانشگاه می آید. سمت راستم ساختمان مهندسی است . سامان از آن بیرون می آید. می آید سمتم . کسی توی آسمان با ابرعلامت سکوت توی بیمارستان ها را کشیده . همان خانم های زیبایی که انگشت بر لب دارند . ولی طرح صورتش درست پیدا نیست . غلت می زنم . خیس خیسم . آرام می شوم . آرام تر .

۱۳۸۹/۰۲/۲۱

دارهایی که معلقند

سبابه و اشاره را به هم می چسبانم. دستم مثل کُلت می شود. با دست دیگر جوری رویش می کشم که انگار لوله اسلحه را دارم تمیز می کنم. یک چشم را می بندم و با آن چشم توی لوله اسلحه را نگاه می کنم. فوتش می کنم و می گذارمش  پَر شلوارم.
قیل از آن کمد کتابخانه را باز کرده ام. از زیر کاغذها و دستنوشته ها و مجله ها مثلن ترمه قدیمی را در آورده ام. مثلن ترمه را باز کرده ام و اسلحه را از تویش درآورده ام. مثلن تمیزش کرده ام و گذاشته ام پَر شلوارم.
تراس ما به خانه سوژه دید دارد. طبق برنامه مثلن سوژه باید بیاید و برود و از سوپر مارکت زیر خانه اش مثلن ماست بخرد. سوژه می آید. تاسی سرش از این بالا پیداست.
انگشتانم را جلوی چشمم می گیرم. یک چشم را می بندم. چین بین دو ابرویم می افتد. نشانه می گیرم. سر تاسش روی سیبل است. یک لحظه چشمها را می بندم. پنج دار کنار هم معلقند، باد تکانشان می دهد . تیز نگاه سوژه می کنم . دستم داغ می شود. اسلحه توی دستم داغ می شود. نفسم را حبس کرده ام. سیبل روی سر سوژه است. ماشه. داد می زنم  بنگ. " بنگ " .  نقس عمیق . کف دستم از فشار انگشتانم قرمز شده. دستم عرق کرده.
دستم را باز می کنم.چشمم را.  مثلن ترمه را باز می کنم .مثلن اسلحه را می گذارم زیر نوشته ها و مجله ها.

پ.ن : جمهور - مهدی محسنی - دوست قدیمی مان که اتفاقن سِری قبل هم اولین مهمان بچه های پنجشنبه بود، پنجشنبه برایمان نوشت. دلم برایش تنگ شد. از این به بعد هر پنجشنبه دوست وبلاگ نویسی میهمان بچه های پنجشنبه است .


۱۳۸۹/۰۲/۱۹

من غلطم


برای چندمین بار است می ایم اما نه برای اینکه تو را ببینم.هیچ علاقه ای حداقل حالا دیگر نیست.دل بستگی ها را دیدم که یکی یکی از آن در می روند و بر نمی گردند.نمی دانم شاید آن لحظه امیدی بوده که برگردد این احساس خاص به شهری که بزرگ شدم میان دیوار هایش.اما هرچه در این صبح خیلی زودنزدیکترت می شوم و ته جیب هایم می گردم جز خاطراتی در احتضار و چند دوست خوب و پاکتی سیگار ارزان قیمت چیزی نیست.

برای علی عزیزم

: من همینم.پر از غلط های املایی و غلط کردن های اشتباهی.

۱۳۸۹/۰۲/۱۷

همه عمر دیر رسیدیم

قرار بود برای پنجشنبه به وقت ایران برای این وبلاگ بنویسم اما انگارمثل آخرین جمله فیلم سوته دلان علی حاتمی همچنان دیر می رسیم. ساعت ده و نیم شب است و تازه از شهر بن رسیده ام کلن. خسته ام. از صبح ساعت 7 کار را شروع کردم و هنوز کارهای انجام نشده زیادی مانده برای فردا.

***

توی ایستگاه اتوبوس ایستاده ام به همراه خانمی میانسال. کلافه می شود از دو دقیقه تاخیر اتوبوس و راهش را کج می کند به سمت مترو و یا آنطور که اینجا می گویند "بان". اتوبوس از دور می رسد و من داد می زنم: "هی"!
بر می گردد و دوان دوان خودش را می رساند به ایستگاه. لبخند می زند و به آلمانی می گوید انگار منتظر بود من برم. منم لبخندی تحویلش می دهم و می گویم : "یا".
وقتی می رسیم ایستگاه مرکزی بن، وقت سوار شدن باز هم این خانم میانسال آلمانی کنارم ایستاده. به هم لبخند می زنیم و می گوید یکبار دیگر اگر همدیگر را دیدیم باید آبجو بخوریم. همه چیزی را که می گوید نمی فهمم اما خوب چه فرقی دارد. می گویم "اوکی، کولش". آبجوی معروف کلنی ها. این یک نوع رسم است انگار که بعد از دوبار دیدن کسی در یک روزاین را می گویی.

زیر نم نم باران از "هاپت بان هوف" یا همان ایستگاه مرکزی می روم به سمت خانه. فکر می کنم که فردا هم باید ساعت 7 همین مسیر را برگردم. امیدورام فردا آفتابی باشد. حالا می فهمم چرا اینقدر این آفتاب اینجا مهم است.

یاد ایمیل پویاهه می افتم و مطلب نوشته نشده. دلم می گیرد. دلتنگی آدم هایی که دوستشان دارم و حالا از من دورند. خودم را می سپارم به این کیبورد...

۱۳۸۹/۰۲/۱۴

بدون عنوان

ديشب چيزهايي نوشتم و هركار كردم نشد آپ-ديت كنم. پسوردم را قبول نمي كرد و وقتي هم قبول كرد آنقدر ديروقت بود كه ديگر من قبول نمي كردم

ديشب ساعت حوالي سه و چهار بامداد، گذرم افتاد به كافه اي در خيابان ميرداماد توي يكي از طبقات برج، كه شبيه ديگر كافه ها نبود. نمي خواستم بنويسم كافه، اما اسم مناسبي پيدا نكردم.
ساعت سه و چهار صبح بود اما ساعت ده صبح بود و من آنجا نشسته بودم و سيب و قهوه سفارش داده بودم، اما ساعت نه قراري داشتم با كسي و هنوز نرفته بودم. آخر، صبحانه نخورده بودم و سيب و قهوه را كه خوردم ، اينبار رولت و قهوه سفارش دادم. از كنج كافه، از پشت شيشه ي رو به سرسراي بزرگ برج كه در طبقه ي پايينتر قرار داشت، دوستم را ديدم كه با او ساعت نه قراري داشتم. ديدم دوان دوان مي آمد به سمت كافه و سمت ديگر سرسراي بزرگ، شايد نه نفر شايد ده نفر و شايد كمي بيشتر يا كمي كمتر، سه يا چهار دوست قديمي روي زمين روي سينه دراز كشيده بودند و بقيه، بديل ديگري از همان سه چهار نفر بودند.
صاحب كافه، نگاهم كرد و پرسيد تو چرا اينجا را انتخاب كردي؟

علي

۱۳۸۹/۰۲/۱۱

یک بعد از ظهر از جنس دیروز

بعد از ظهر های بسیاری در سالهای نه چندان دور سعید می آمد خانه ی ما یا من می رفتم خانه شان ، که اکثراً هم من می رفتم و زمان به بدمینتون بازی کردن و گفتن و خندیدن می گذشت و اگر فیلم و کتابی در خوروجود داشت که اوقاتمان پی آن می گشت ...
دو سه سال پیش بود که پویا تازه رفته بود این شرکت تدبیر زهر مار ساحل و محل کارش نزدیک شده بودبه خانه مان برنامه بسیاری از روزها این بود که می آمد خانه مان و فیلم می دیدیم یا می آمد دنبالم و می رفتیم خانه شان برای تماشای فیلم وبحث و چه فیلم هایی با هم دیدیم ...
از آن روزگار دو سه سالی می گذرد البته تنها سعید و پویا نبودند وزیاد بودند وزیاد بودیم که اگر بخواهم تک خطی از هر کدامشان بنویسم برای خودش مثنویی می شود .
القصه چند روز پیش به ساز سالهای پیش پویا آمد وفیلم رد وبدل شد وشعری خواندیم و... خلاصه حالی رفت !
پویا که رفت سعید آمد دقیقاً مثل همان سالهایی که گفتم ، گفتیم و خندیدیم و واقعا تجربه نکرده بودم در این دو سال اخیر بعد از ظهری از این جنس را .

۱۳۸۹/۰۲/۰۹

تحلیل..

فرض می کنیم سرزمینی هست که مردمانی دارد که بیشتر انها واقعا و از صمیم قلب احتمال وجود خدا را می دهند.با این شرایط
کدام مورد توجیه پذیر می شود؟
مردی که نیمی از دارایی خود را می دهد به رمال تا بخت خواهرش باز شود
دختری که برای اینکه شوهری بیابدش بکارت خود را به جادوگر پیش کش می کند
مال باختهای که سارق خانه اش را در اینه جستجو می کند.
زنی که برای مهر شوهرش هزار زهر و خاک و خاشاک را خوراکش می کند که دعا نویس گفته.
ایا احتمال و فقط احتمال وجود خدا دیده می شود؟؟؟؟

۱۳۸۹/۰۲/۰۳

اول سلام

ولله نمیدانم بعد از سه سال و نیم برگشتن و دوباره اینجا نوشتن نشانه صحت عقل است یا نه؟ به هر حال رضا که با من مطرح کرد و من با علی - که دوباره بچه های پنجشنبه را راه بندازیم - فهمیدم انگار همه ما مشتاق چنین پیشنهادی بودیم از اول و به قول معروف کسی می بایست چراغ اول را روشن می کرد. کلی از دوباره با هم نوشتنمان ذوق داریم .
اینجا راه افتاده با علی و رضا و انوش که تازه اضافه شده و من فعلا. روی چه جوری اداره کردن و منتشر کردنش فکرهایی داریم. آن قبلها اگر یادت باشد پنجشنبه ها کسی می امد و به عنوان میهمان می نوشت در بچه های پنجشنبه. ایده بدی نبود به نظرم .
نظر بدهید

پی نوشت :
انگشت توی کندوی گذشته کردن گاهی درد دارد، هر چند که این وبلاگ آرشیو طول و درازی ندارد و پستهای من هم کمند. نشستم کل آرشیو را خواندم. چسبید. این نوشته های اولمان است (--، --، -- ) حال و هموای وبلاگمان قرار است همانجوری ها باشد .به قول رضا "آغاز ما چنین شود که پیش از بود "

۱۳۸۹/۰۱/۳۰

نام ديگر ما

غير از اين دو نوشته ي اخير دو دوست‏، نگاه كه مي كردم ديدم آخرين نوشته مربوط به سه سال و سه ماه پيش است. بد هم نيست، اين هم مدليست براي خودش. سه سال و سه ماه تاخير! آن هم توي وبلاگ! چه شاهكاري مي شود و البته عجب شاهكاري شده است. آفرين بر ما و آفرين تر بر همان چند نفري كه مي خوانندش. جل المخلوق و اجل الخالق! ... خوب البته حتما حكمتي داشته اي ماجرا. تقريبا مطمئنم يكي از حكمتهايش - كه حالا بعد از سه سال، يعني توي سال ٨٩ شروع كرده ايم دوباره - همين كار مضاعف و همت مضاعف است. مضاعف، يعني دو برابر. من خودم يك وبلاگ دارم به اسم كلوناد. حالا با اين وبلاگ بچه هاي پنج شنبه، مي شود وبلاگ مضاعف. از طرف ديگر، بالاخره حالا بايد هربار، دو چيز بنويسم. يكي براي كلوناد و يكي براي بچه هاي پنچ شنبه، كه مي شود كار مضاعف. پس شد كار مضاعف و همت مضاعف. خوب، اين نكته ي اول.
و اما نكته ي دوم. حالا گذشته از طنز، هم كار مضاعف و هم همت مضاعف هم بد چيزي نيست براي همين وبلاگ نويسي. و بازهم، گذشته تر از طنز مضاعف: بچه ها! دوستان! رفقا! يك زماني جمع ما، همين آدمهايي كه الان هر كدام يك گوشه اي دنبال كار و گرفتاري خودشان هستند، يك كاري را شروع كرد و بعد زمينش گذاشت. حالا دوباره شروع شده و من يكي كه اصلا دلم نمي خواهد بعد از سه چهار مطلب، ديگر ننويسم و ماجرا را به سه سال و سه ماه ديگر حوالت بدهم. اما دوست دارم تعدادمان زياد باشد. نه سه نفر، نه چهار نفر، نه پنچ نفر‏، نه هفت نفر، نه هشت نفر‏، نه نه نفر، نه ده نفر (راستي شش نفر كجا رفت؟) ... نمي دانم، خلاصه زياد باشيم. همينجا دعوت مي كنم از دوستانمان - دوستان ما سه چهار نفر فعلي - خودم هم شخصا دعوت مي كنم از بعضي دوستاني كه دم دست ترند و اهل نوشتنند و خلاصه، يادگارهايي دارند از پنج شنبه ها. تا با هم، همه با هم، نام ديگرمان بچه هاي پنج شنبه باشد.


علي اعطا