۱۳۸۵/۰۹/۰۹

...

از طرفی به پنجشنبه ها به
به ما که ما بعد از مدرسه خانه نهار بعد می امدیم به هم به
عشق دیدن ماها به
جمع سالم بعد از دبیراستان کم کم به
سنمان که کم وبیش هم حدود به است
ولی چه خوب بود
نه سیگار بود . نه دغدغه ی نان وشراب بود
و بودند ما که به سهراب عشق می ورزید
اگر بزرگ شدیم باید گفت
بقول مطرب مرحوم
انروزها
غم بود
اما
کم بود
......................

!من نديده ام

ديده‌ايد گاهي، انسان ها جاي خالي كسي را چنان موميايي مي‌كنند كه بعد از گذشت سالها و سالها، از هيچ باد و باران و طوفاني، گزندي به آن راه پيدا نمي‌كند؟ من ديده‌ ام. اما دردناك تر آنجاست كه اين موميايي هاي خالي - يا بهتر بگويم، خالي هاي موميايي – به گفتگوهاي عميق شبانه راه پيدا كند. آنها را مي‌گويم كه حتا اگر از فرط سرما كز كرده باشي، نعش ولو شده ات روي كف اتاق، زل زده به سقف، از عرق مدام خيس و خشك ‌شود و خشكي و چربي توام ومزخرف بعد از تبخير هر نوبت عرق، پيش از نوبت بعدي، خود تو را هم موميايي كند.
آخ آخ آخ! چه صحنه ي شگرفي! دو موميايي! يكي پوششي از سخت ترين لايه ها به دور هيچ، و ديگري؛ پوششي از هيچ، به دور سستي يك نعش متعجب و معترض!

۱۳۸۵/۰۹/۰۴

عذر بعد از گناه

شرح ابتدا
شرمنده ایم از اینکه این هفته به روز رسانی نشد این خانه

شرح وسط

این هفته به حالی عجیب بودم که بماند.شاید برای همین بود که از ابتدای هفته که باید اینجا را به روز رسانی می کردم از نوبت وظیفه خود جا خالی دادم و دوستان نیز هم.هرچند شاید آنهای نیز حالی داشتند که برایشان عجیب بود.به هر حال همه در رفتیم و هفته که تمام شد و حتی مهمان هفته هم نداشتیم فهمیدیم که باید چاره ای بیندیشم برای این حال های عجیبی که گاه می آید و با امدنش انگار انجام هر کاری سخت می شود و غیر ممکن.
به همین دلیل شما عذر بچه های سر به هوای پنج شنبه را بپذیرید هر چند که کسی ضمانت ما را نمی کند که تکرار نکنیم حتی خود ما.

شرح انتها

دوستانی که به اینجا لطف دارند و سر می زنند حتما می دانند که هر هفته یکی از دوستان غیر از سه عضو اصلی مطلبی برای پست در اینجا می نویسد و بچه های پنج شنبه و دیگر دوستان را به خواندن گوشه ای از درونیات قابل گفتن خود مهمان می کند.اما برای ما پیدا کردن مهمان هر هفته کمی مشکل است .بنابر این اگر ما را قابل دانستید و مطلبی مناسب برای طرح داشتید آن را به آدرس ما ایمیل کنید تا به نام خودتان و به نوبت دراینجا استفاده شود.
آدرس ما:
5shanbeha@gmail.com

۱۳۸۵/۰۸/۲۹

به هيچ يار مده خاطر و به هيچ ديار

۱۳۸۵/۰۸/۲۵

انعکاس گذشته در این روزها

غروبه، هم آسمون و هم دل من. مثل اینکه خورشید خدا و خورشید دل من با هم غروب میکنند. مثل تمام غروب های کارون دلم گرفته. مثل تمام دورانی که احساس تلخ ماندن در پشت درهای تنهایی آزارت میدهد و تورا دچار بحران میکند.خوشحالم که جلوی آمدن خدا را به این تنهایی نمیشود گرفت.
این روزها احساس میکنم دارم از هویت و شخصیت خالی میشم، آرام آرام دارم عوض میشم. نمیتوام هیچ معنایی برای بودنم در تنهایی پیدا کنم، بودن در تنهایی بی معنی. مثل این که رفتی توی خیابان بستنی قیفی بخری ماشین میزند به تو و میمیری. به همین سادگی.
پ.ن:
وقتی میهمان شدم اینجا فکر کردم حتما باید از پنجشنبه بنویسم یا از چیزی شبیه آن. اما چه اهمیتی دارد. از چیزی نوشتم که شاید بشود جمعه هم ان را خواند و یا هر روز دیگری. مثل مسته ی هر روزه در نیم بطر عرق نعنای خودم!

۱۳۸۵/۰۸/۲۴

...

چند وقت قبل، توی یک نشست دوستانه،حرف رانت و رانت خواری بود. و حرف شخصی بود که با اینکه تخم و ترکه اش به جریان سیاسی خاصی
ی رسد، فرقی نمی کند رییس جمهور احمدی نژاد است، خاتمی ست یا هاشمی؛این شخص ظاهرا به اندازه ی کافی از منابع به ظاهر پر و پیمانی تعذیه می شود، بساطش را هر بار یه شیوه ی نویی پهن می کند و … زندگی همچنان ادامه دارد.
نکته ای به ذهنم رسید. اینکه من نوعی که حالا مثلا دلم خوش است که در موضع منتقد قرار گرفته ام، طبق آن حدیثی که می گوید اکثر کسانی که گناه نمی کنند و از گناه کاران انتفاد می کنند، عرضه ی گناه کردن ندارند ( نقل به مضمون)، اگر به جای گناه کردن بگوییم رانت خواری، این انتقاد کردن از بی عرضگی خودم است با واقعا نسبت به اینسیستم نقد و انتفاد دارم؟به نظر من مساله ی اساسی همین جاست. مساله ی که مملکت گل و بلبل ما را تبدیل می کنند به مدار صفر درجه ( به تعبیری)یعنی نقطه ای بر روی کره ی زمین که زمستان های طولانی دارد و دایم دور خودش می چرخداین است که بالاخره ما مصداق آدمهای این حدیث هستیم یانه؟ من یکی که فکر کنم هستم

۱۳۸۵/۰۸/۲۲

نمایش بومب

پرده اول:
سطل زباله رو در می آره از توی کابینت.هنوز یک ساعت تا اومدن آقای رفتگر مونده.فکر می کنه اگه الان بگذارمش دم در دیگه مجبور نیستم وسط فوتبال امشب بلند شم.بوی آشغال رو هم با کمی اسپری کم می کنم .چاره چیه باید از تمام امکانات استفاده کرد.تازه گربه ها چه گناهی کردن که باید دیر به غذاشون برسن.پس فردا که سیستم ما هم مکانیزه شد همشون از گشنگی و کمبود موش و آشغال ماهی میمیرن پس بذار امشب با حوصله سر سفره شام آخر بشینن.
پرده دوم:
ماشین غیر مکانیزه حمل زباله اومد.چند نفری دارن دنبالش می دوند تا کیسه های زباله رو با مهارت به بالای کامیون پرتاب کنن.نفری که روی آشغال ها ایستاده و داره به ترتیب کیسه ها رو می گذاره آواز می خونه.یه نفر از پیاده ها سیگار لف می کشه.چه بویی..چه دودی.
خیابون آخره و 16 کیسه آشغال.یکی با خودش می گه یعنی چی می تونه داخل این کیسه ها باشه..
پرده سوم
مرد ناشناس...سر در گریبان.شاید داره شماره می گیره با موبایل.
پرده آخر:
گربه دنبال غذا
رفتگر همچنان دنبال غذا
مردمی که آسایش شبانه دارند
روبرتو کارلوس شوت از فاصله سی متری...خاک بر سرت
.
.
.
بومب

۱۳۸۵/۰۸/۲۰

دوباره بمب

بمبی که تقریباً 40 دقیقه پیش منفجر شد در خیابان ایدون کیانپارس بین الهام و سروش کار گذاشته شده بود و فاصله ان تا اتاق من چیزی حدود 25 تا 30 متر بود . خوشبختانه کسی از این انفجار صدمه ندیده و به نظر میرسد تنها خسارتی که وارد شده باشد ( به غیر از اینکه کرک و پر همه همسایه های محترم ریخت ) خرد شدن شیشه های آپارتمان مجاور ما بود
، پلیس و نیروهای امنیتی هنوز در محل حادثه حضور دارند و و مردم کم کم در حال متفرق شدن هستند. احتمالا این حرکت در ادامه بمب گذاری های سال گذشته اهواز می باشد که با هدف تحت تاثیر قرار دادن انتخابات های پیش رو و با انگبزه های قومی صورت گرفته است به هر حال باید منتظر ماند تا مسئولین اظهار نظر کنند.

۱۳۸۵/۰۸/۱۹

انفجار بمب در کیانپارس

همین الان توی کوچه امان یعنی چیزی شاید نزدیک تر از 50 متر یک بمب منفجر شد که هنوز از هیجانش و صدای مهیبش ضربان قلبم تند تند میزنه. ازپنجره که نگاه می کنم مردم ریخته اند توی کوچه و صدای آمبولانس و ماشین پلیس هم میاد . پارسال فکر می کنم همین موقع ها بود که بمب گذاری ها در اهواز شروع شد خدا کنه برای کسی اتفاقی نیفتاده باشه . میرم پایین ببینم چه خبره .

۱۳۸۵/۰۸/۱۸

کشفیات گذشته وذوق های امروز

رابطه‌ي ما با زبان، رابطه‌ايست دو طرفه. در همان حال كه ما، براي پنهان كردن حقيقت، بر زبان اعمال قدرت مي‌كنيم، زبان هم، به نوبه‌ي خود، براي آشكار كردن حقيقت، قدرتش را بر ما اعمال مي‌كند. از منظر روانشناسي «اشتباهات لپي» برملا كننده‌ي نيات پنهاني گوينده‌اند. از منظر نشانه شناسي، به گمان من، نيازي به «اشتباه لپي» نيست. نيات هميشه در پشت كلمات حاضرند. براي ديدن وجه افشاگرانه‌ي زبان بايد پشت و پهلوي كلمه‌ها را نگاه كرد.
«رضا قاسمی»

شايد کمتر کسي فصاحت بيان قاسمي را داشته باشد ؛ اما خوب که به قضيه نگاه مي کنم مي بينم خیلی وقتها نه تنها نياز به کد گرفتن از اشتباه لپي نيست بلکه بسياري از رفتار هاي ظاهري افراد هم خود بيان کننده نيات درونيشان است در انسانهايي که بذاته شخصيت ساده تري دارند درک کردن اين کدها بسيار ساده تر است تعجيل هاي نابجا ، حرکات عصبي دست ها و ميميک چهره ها به خوبي خبر ميدهد از صداقت يا عدم آن .به قول شاعر رنگ رخسار حکایت کند از سر درون .
پ.ن:تريبون داشتن براي حرف زدن که براي من وبلاگ يک مصداق آن است نعمتي است . نعمتي که حداقل يک پستش را آلان
مديون بچه هاي پنجشنبه هستم .بچه هايي که خوب مي شناسمشان درکشان ميکنم وبا آنها بودن را دوست دارم - مطلب بالا از کشفيات قديمم است کشفياتي که هرکس در درون خود آن را حس ميکند وبا گوشت وپوست استخوان موفق به درک آنها مي شود .وقتي اين نوشته رضا قاسمي را مي خواندم برايم مرور شد و سر خوش از کشفيات گذشته و مرورانها ؛ باز هم ساز ناکوک زدم با بچه هاي پنجشنبه .

۱۳۸۵/۰۸/۱۷

اعدام صدام و امنیت ملی خدایی نکرده

راهنمایی و دبیرستان که بودم با وجودی که خیلی وقت بود که جنگ تموم شده بود ، هر وقت به هم فحش ناجور می دادیم و بعدش میترسیدیم کتک بخوریم یا یه جوری پشیمون میشدیم از حرفمون، یه " صدام" به آخر جمله اضافه می کردیم
مثلا می گفتیم «پدر سگِ مادر ج… ! صدام» اینجوری اتفاق بدی نمی افتاد. طرف هم هر چند ممکن بود به دل بگیره ، اما مجوزهای لازم برای درگیری روپیدا نمی کرد و در نتیجه قضیه حل و فصل میشدحالا با اعدام صدام این مملکت علاوه بر مشکلات گذشته با یه بحران جدیدی هم روبه رو خواهد شد اون هم اینه که اگرصدام بدبخت رو که اعدام کنن دیگه کسی نیست تا به این وظیفه عمل کنه و فحشای ناموسی رو به خودش بگیره پس احتمالا به زودی شاهد نزاعهای همراه با ضرب و شتم فراوانی خواهیم بود
به هر حال پیشنهاد میشه بزرگان تمام تلاش خودشون رو برای برگردوندن حکم صادره دادگاه بکنند و تمام دیپلماسی خودشون رو به کار بندازن و مانع اجرای حکم بشن یا به هر حال یکی از آقایون که استعداد بیشتری داره این مسئله رو به عهده بگیره تا مملکت خدای ناکرده متحمل زیانهای جبران ناپذیری نشه تاکار از کار نگذشته .

۱۳۸۵/۰۸/۱۴

دربی تا شهر آورد

دوران 5 شنبه ها زمانی که رضا شاهرودی و دل از دختر می برد و عابد زاده دل از پسرا و من آرشیو کامل رهفته نامه فانوس بودم هنوز شهر اوردی درکار نبود ک این چنین سرد و بی هیجان باشه و من خونسرد بشینم و مثل کارشناس ها فوتبال رو نگاه کنم.اون موقعه در بود به اسم دربی که می تونست رو به جهنم خدا باز بشه و منو تا روزها غصه دار پشت خودش نگه داره یا می تونست دری باشه رو به بهشتی که اعتبار و عظمت به ادم ببخشه که نظیرش توی هیچ معدل بیستی پیدا نمی شد.اما اون روزها داوران بازدربی تهران ایرانی بودند و کسی به فکر اینکه داور خارجی برای بازی بیاره نبود اما از زمانی که دربی شهر اورد شد داوران خارجی هم امدند و این آخری آلفونسو پرز سر شناس اسپانیایی نشون داد که پر اشتباه تر از تبلیغات قبل از قضاوتشه.
به نظرم میاد که اشتیاق بازی خیلی کمتر از دوران دربی شده .شاید برای اینکه دیگه مجتبی محرمی نیست که پشت به داور بکنه و ....یا دیگه پروین نیست که صدای بد و بیراه گفتنش رو 100000 نفر بشنوند.
نمی دونم شاید اشتباه می کنم اما اون زمان ها وقتب با توپ فوتبال علی بازی می کردیم فوتبالیستهای زیادی بودند که اسمشون رو رو خودمون می گذاشتیم اما الان انگار تعداد بازیکن ها ی فوتبال که بشه اسمشون رو ازشون قرض گرفت خیلی کم شده..شایدم من دیگه فوتبالی نیستم.
نمی دونم زمان دربی مثل زمان شهرآورد آزمایشگاه دوپینگ داشتیم!!؟؟

۱۳۸۵/۰۸/۱۱

خاطرات ابری

وقتی پویاهه از من خواست به عنوان میهمان این وبلاگ بنویسم فکر کردم که کار سختی است. جمهور را که می نویسم می دانم برای چه و برای که، اما اینجا حس و حالش کلا فرق دارد. در هر حال حاصل آن شد که در زیر می خوانید:
پنجشنبه های هر هفته با تمامی روزهای دیگر یک فرق اساسی داشت و شاید دارد. یک سرخوشی مستانه ی مزین به بی قیدی شاید. کوچکتر که بودیم یعنی 16 ساله حدودا، با دوستان هم سن سالمان راه می افتادیم به بالا و پایین رفتن از خیابانی که انگار تنها تفریح روزگار بود. و چه تفریح لذت بخشی، که گاهی با دیدن دخترکان دلربا همراه می شد و فریادی از سر شوق. دلخوشی های کوچکی که بعضی وقتها در کاممان تلخ می شد.
اما حالا همه چیز انگار عوض شده، پنجشنبه همان پنجشنبه است و دخترکان زیبا رو همچنان به طنازی دراین خیابان که از همیشه شلوغ تر است مشغولند. اما پسر بچه های آن روزها امروز در بین جوانی و میانسالی سرگردانند. گرچه هنوز هم می شود گاهی فریادی از سر شوق را شنید.
حالا اما به همه ی آن گشت و گذارها، قلیان و سان سیتی و توین را هم باید اضافه کنی. گاهی دل مشغولی هایی که نمی گذارند مثل همیشه باشی. نمی دانم، چند سال دیگر که بگذرد در روزهایی که نه فقط شقیقه هایمان سفید شده که تنها چندتایی تار سیاه را بتوانی ببینی، این حس خوب پنجشنبه ها باز به سراغمان می آید یا نه!