۱۳۸۹/۰۳/۰۸

عربی صدتا

1. انگشت اشاره اش را گرفته است بالا. هنوز " آقا اجازه " از دهانش خارج نشده معلم تیز نگاهش می کند. با سر اشاره می کند که یعنی :  نه! ... اجازه نیست.  زیر پایش خیس می شود. انگشت اشاره همینجوری بالا مانده است.

2. انگشت اشاره و سبابه را خم کرده روی میز یکی یکی جلو می برد، مثلن کسی دارد راه می رود. چهار انگشت را همانجوری روی میز می کشد، یعنی دو نفر کنار هم راه می روند. فاصله دو انگشت را بازتر می کند، یعنی یک نفر گشاد گشاد راه می رود.

3. انگشتانش را جوری گرفته انگار تیر کمان سنگی است. دو دستش تیر کمان سنگی است. دستت را گرفته ای بالا، اشاره و سبابه ات رو به آسمان است. تا آنجا که قدمان می رسد آسمان پر از هفت می شود.   تیر کمان ها می شکنند.

۱۳۸۹/۰۳/۰۶

یک روز مانده به اغاز دنیا..که نشد!

یک روز مانده به اغاز دنیا.
به پویا گفتم می خوام بنویسم دربارش.ببینم عکس العمل من تو این شراط چیه.خیلی حال کرد.
انوش هم خوشش اومد.نیش هرچند که خودش درگیر سوژه بود.
تا نیمه شب بیدار بوذم.فکر کنم 23 بار شروع کردم.اینو از خطهای پایانم حساب کردم.اما ناتمام ماند.
نیمه شب ساعت 3 فکر کنم بعد از خوردن 3 تا ماالشعیر و 11 نخ سیگار کشیدن و یک تکه کیک خشک شده
از روی ناچاری خوردن به این نتیجه رسیدم که من نمی تونم هیچ شروعی برای یک روز مانده به اغاز دنیا پیدا کنم.
چون در اون شرایط هنوز نه واژه بود به این شکل و نه توصیف.
و من اصرار داشتم که همه چیز عکس العمل واقعی باشه.
به پویا گفتم .قبول کرد .
گفت شاید اون عکس العمل در اون شرایط گفتن این باشد و بس ... ها...
پی نوشت:دوست مهمان ما دراین هفته کمی زود upکرد.به همین علت من امروز نوشتم.

۱۳۸۹/۰۳/۰۵

خانه به دوش


عاقبت خط جاده پایان گرفت

من رسیدم ز ره غبار آلود

نگهم ز من می تاخت

بر لبانم سلام گرمی بود

شهر جوشان درون کوچه ظهر

کوچه می سوخت در تب خورشید

پای من رویسنگ فرش خموش

پیش می رفت و سخت می لرزید

خانه ها رنگ دیگری بودند

گرد آلود، تیره و دلگیر

چهره ها در میان چادرها

همچو ارواح پای در زنجیر

جویخشکیده همچو چشمی کور

خالی از آب و از نشانه او

مردی آوازه خوان ز راه گذشت

گوش من پر شد از ترانه او

گنبد آشنای مسجد پیر

کاسه های شکسته را می ماند

مومنی بر فراز گلدسته

با نوایی حزن اذان می خواند

(فروغ فرخ زاد)

۱۳۸۹/۰۳/۰۳

بريده هاي روزنامه يا مجله

اين نوشته ي علي است كه به دليل مشكلات فني، من (پوياهه) پابليش مي كنم
...............................................................................................

علي اعطا

چو غنچه گرچه فروبستگي‌ست كار جهان

تو همچو باد بهاري گره گشا مي‌باش

١- دو سه روزي‌ست بدقولي مي كنم براي نوشتن. پويا مدام پيگيري مي كند. نه اينكه نخواسته باشم بنويسم، نه اينكه اصلا وقت نشده باشد؛ خواسته ام و دو سه بار آمده ام چند جمله اي نوشته ام و همه اش را دور ريخته ام.

٢- زندگي اين روزهاي من، مثل ورق زدن تندتند – تند صفحه هاي روزنامه اي يا مجله اي شده كه فقط تيترها را مي بيني و خيلي كه دقيق باشي، شايد نگاهت روي دو سه - چهار جمله اي هم بلغزد. اين روزها، امان ندارم. هرشب برنامه ي كارهاي فردا را مي چينم. فردا، دو سه بار به ناچار تغييرش مي دهم. دو ساعت اينجا، سه ساعت آنجا، نشستن پشت كامپيوتر شركت و تند تند توي اتوكد چيزهايي كشيدن، به كارگاه سر زدن كه آن طرف اين شهر بزرگ است، توي ترافيك ساعت هاي عصر و با بسم ا... و سلام و صلوات، استرس بي بنزيني را تاب آوردن و با تاخير به جلسه رسيدن، توي جلسه تند تند – تند حرف زدن و بحث و جدل كردن، هوا كه تاريك شد خسته و كوفته به خانه رسيدن و حالا، برنامه ي دو سه كار عقب مانده براي باقيمانده ي ساعت هاي شب را چيدن.

حالا ديگر ساعت دو شب شده، و با انبوهي از دغدغه ي كارهاي فردا، روبروي تلويزيون خواب رفتن و همچنان مكرر!

٣- اين روزها، چندان ميانه اي ندارم با نوستالژي هايم. خيلي هاشان را جا گذاشته ام و ديگر سراغي ازشان نمي گيرم. خيلي ها را توي دانشكده، خيابان قدس، توي ١٦ آذر، چهارراه ولي عصر، توي كافه ي كوچك روبروي پمپ بنزين تجريش، توي كتابخانه ي پرخاطره ي باغ فردوس و توي كوچه پس كوچه هاي چسبيده به كوه هاي تهران جا گذاشته ام و خيلي ها را، توي وبلاگ هايي كه سه چهارسالي مي شود نوشته ي جديدي ندارند.

بجز يكي البته! دروغ چرا!؟

٤- وقتي تندتند از كنار تيترها مي گذري، فرصتي براي تمركز نيست. از چه چيزي مي شود نوشت وقتي ذهنت پرشده از اسلايدهايي كه تندتند – تند مي آيند و مي روند؟

اين نوشته را هم تبديل مي كنم به چيزي شبيه همان تيترها و همان اسلايد ها و اينطور جداجدا و قطعه قطعه مي نويسم. از كوزه همان برون تراود كه در اوست.

٥- جمعه، دوست عزيزم بهروز - كه با او و دو سه دوست عزيز ديگر جاهاي خالي ذهنمان را پر مي كنيم- از تاب افتاد و پايش شكست. تاب، دور گرفته بود. بي اغراق، صد و هشتاد درجه مي چرخيد. چند نفر توي حياط بوديم و هركس به كاري مشغول. توي باغي بوديم در حوالي كرج. تاب دور گرفته بود و بهروز يك لحظه ترسيده بود كه تاب برگردد و خودش را رها كرده بود و پرت شده بود روي زمين. سه چهار ساعتي، درد امانش نمي داد. دردي كه تا دو سه روز، اصلا آرام نشد. كوفتگي شديد، شكستگي، پاره شدگي ماهيچه (دكتر امير بايد توضيحات تكميلي را ارايه كند!) و خانه نشينش كرد براي چند روز. كارگاه كار بازسازي يك خانه ي قديمي را، بهروز مي گرداند با تسلط فراوان و مهارت غبطه برانگيزش. حالا كار كارگاه را در غيبت چند روزه ي او، من سروسامان مي دهم با همه ي نادانسته ها و بي كفايتي هايم.

٦- مدتها پيش جمله اي در كتابي خواندم و ورد ذهن و زبانم شده. جمله را بخوانيد، بعدها شايد در باره اش همينجا يادداشتي بنويسم اگر از بعضي چيزها بگذرم.

‹‹ دستمايه ي انسان در زندگي، تجربه هايش نيست؛ بلكه شرح و استدلالي‌ست كه در مورد تجربه هايش دارد ››

۱۳۸۹/۰۳/۰۲

اطلاعات غرور خانوار !

صداي باز شدن در مي آيد .در اين کافي نت به شکل احمقانه اي باز مي شود . به سمت داخل.
بجز مانيتور و راه پله سمت راستم تقريباً جايي را نمي بينم . صداي خانمي احتمالاً پنجاه و چند ساله را مي شنوم که براي ثبت اطلاعات خانوارش آمده اينجا.
براي دخترک پشت پيشخوان شرح مي دهد که پسرش سال هاست که بي کار است و براي مدعايش قسم هم مي خورد .مي گويد که متاهل است وبچه هم دارد و پارسال ازدواج کرده و امسال بچه دار شده و باز تا کيد مي کند که بيکار است و باز قسم مي خورد .
و با قسم والتماس شروع مي کند که : به ابولفضل جزء اولين ساکنان کيان آباد هستيم و خانه مان الان کلنگي است . هر کس خواست بخردش بايد بکوبد و " واحدي" بسازد .!
مردي که کنارم نشسته از خنده ريسه مي رود . هاج وواج مانده که چرا اين قدر قسم و التماس. دخترک لنز خاکستري پشت پيش خوان عادت کرده به اين مشتري ها و زن ملتمسانه نگاهش مي کرد .
چيزي از غرور و اعتماد به نفسش باقي مانده بود ؟

۱۳۸۹/۰۲/۳۰

ناتمام های همیشه

خواستم بنویسم. دوباره بنویسم از آن زلال مکرر،از آن سادگی سیال.خواستم دوباره ببارم.همپای این ابرهای مهربانی که مدتی ست میهمان آسمان غبار گرفته ی شهرم شده اند.ببارم.آنقدر که باران، تنها خیال خیس خاک خشک نباشد.
خواستم بگویم.از تمام لحظه های آمده و نیامده.به قدر تمام بهارهای زرد از خاطرات زمستان های سبز برای پاییز بگویم.خواستم بخوانم.تمام شعرهای گفته و نگفته ام را در گوش باد بخوانم.تمام عاشقانه ها،شاعرانه ها و اشک نامه هایم را.
خواستم برگ برگ این خاطراتِ هفت رنگ را از پاییز 76 تا همین امروز مرور کنم.و مرور کردم اما نه برگ برگش را. نه اینکه خاطرم نبود.نه اینکه حوصله مجال نداد.نه اینکه یادگاری ها کم بود.نه! گاهی لازم است بعضی خاطره ها را مرور نکرد.گاهی باید تقلب کرد و چند تا یکی ورق زد این دفتر را.
امروز پنج شنبه،30 اردیبهشت 1389.از پاییز 76 خیلی می گذرد.خیلی ها آمده اند و رفته اند.چه از دیده و چه از دل.خیلی ها هم مانده اند.چه در دل، چه در دیده! اما باز هم خوب است که من یکی از خاطر آن یکی عزیز(پویاهه) آنقدرها هم کم نشده ام.خوب است که گاهی دوستی ما را به خاطر بیاورد و دعوتمان کند برای سیاه کردن ثانیه های یک پنج شنبه دیگر.
خواستم از انار بگویم.از درخت و برگ های باران خورده.از نسیم و بوی شکوفه سیب.یادم آمد همین که خیال باران داشته باشی و رویای صبح،دستهایت همان ساقه های باران خورده ی درخت سیب می شوند که نسیم، آسمان را غرق در طراوت عطر تو می کند.
و این خیلی خوب است!
مهمان خورشیدم امروز،فردا تمامم بهار است
یک روز هم می شوم گل در کوچه باغ قدیمی
پ ن:پویاهه!این شعر رو یادت میاد؟

۱۳۸۹/۰۲/۲۹

مهندس !

کارکتر شماره 1 - صبح که از خانه بيرون مي آيد لبخندي به لب دارد ، چند دقيقه اي زود تر در محل کار خود حاضر مي شود ، کارمنداني که اندکي تاخير دارند ؛ احوالشان را جويا مي شود که خداي نا کرده اتفاقي برايشان نيافتاده باشد . همواره لبخندي بر چهره و مزاحي هوشمندانه بر لب دارد . تشويق ها را به موعد و تنبيه ها را به تعويق مي اندازد.با گشاده رويي و سلامي گرم با همه برخورد مي کند .
کارکتر شماره 2- دقيقاً سر وقت در محل کار خود حاضر مي شود . به هيچ کس سلام نمي کند و منتظر سلام همه مي ماند . تحت هيچ شرايطي با کسي شوخي نمي کند . لبخند نمي زند . تنبيه ها روزانه و تشويق ها را چند ماهه اعمال مي کند . کساني که تاخير مي کنند ميزان تاخير شان را در سالنامه اي که مخصوص اين کار است يادداشت مي کند .
کارکتر اول را همه مي گويند آدم بي عرضه هر چه هم که بلد باشد و جان بکند هماني که هست مي ماند . کارکتر دوم مي شود آدم جدي و بد خلق ، مي شود مهندسي که توانايي اداره سايت را دارد ، همه از او حساب مي برند و لايق پيشرفت است . چنين است !

۱۳۸۹/۰۲/۲۸

از سر انگشتهای خیس تو

یکهو همه ذهنم می شود تصویر انگشتات. میرقصند.  مثل دستِ کسی که تنبور بزند. بعد تصویر هی کُند بشود و کُندتر. پَس ِ حرکت هر انگشت سایه انگشت و پَس ِ سایه انگشت، سایه ِسایه ِانگشت. پنج انگشت و هر انگشت هزار سایه.
حالا از سر انگشتت اگر قطره آبی بچکد. طول می کشد تا بیفتد روی زمین. هی برق بزند و هی برق نزند... بزند و نزند و مثل اولین قطره باران که میچکد روی خاک تشنه. خیس میشود. خیس می شوم .
پ ن : چای می چسبد و خاطره گرمی از تو . . .
پ ن : (...)

۱۳۸۹/۰۲/۲۷

گزارش یک استنتاج معمولی

یک سال و چند ماهو چند روزی می شود با امروز .از کنار این دیوار اجری کوتاه و طولانی می گذرم اما فقط امروز توانستم ان را ببینم.ظاهرش می گوید که مدتها پیش کسانی این را ساخته اند تا کسان دیگر با کمی تلاش از ان عبور کنند.
شاید هدف همین کمی تلاش بوده .
باران که می بارد می توانی جریان اب را که از لا به لای اجر ها می گذرد تا راهی به بیرون پیدا کند ببینی.بی وقفه تراوش می کند.
و من می بینم که اجر ها پوک شده اند.قسمتی از دیوار اجرهای نامرتب چیده شده ای دارد .انگار صاحب اثر ان روزها دل و دماغ نداشته .شاید معشوقه ای در کار بوده.من چه می دانم.چند قدم دیگر که برارم به گیاه کوچکی می رسم که افقی روسسده.انگار که مرده باشد اما سبز است هنوز و شاداب.
تمام دیوار نشانه های عصبی بودن مردمان را میبینی و گاهی فحش و البته یادگاری هایی از سر دل خوشی.
و خیابان که ناگهان دیوار را قطع می کند تا بفهمم انچه دنبالش بودم در بود که نیست!

۱۳۸۹/۰۲/۲۶

...

گاهی پیش می آید البته، نقص فنی . به همین علت نوشته ایشان، علی، را بنده می گذارم در وبلاگ
***
لحظه آمدم سبقت بگيرم از دو سه ماشيني كه كنارم بود تا برسم به ٢٠٦ سفيدرنگي كه فكر مي كردم تويي، توي اتوبان مدرس. ذهنم اصلا تحليل نمي كرد. تشخيص نمي داد اصلا. آخر، تو نه ماشينت ٢٠٦ بود كه حالا بخواهد سفيد هم باشد (نه اصلا سفيد بود) و نه حتا اينجا بودي. نه توي اين شهر، نه توي اين كشور. نمي شد باشي اصلا.
دوزايم كه افتاد و بين خنده و تعجب كه بلاتكليف مانده بودم، ديدم راننده ي ٢٠٦ سفيد سرعتش را كم كرد تا جا بماند از يكي دو ماشيني كه بينمان افتاده بود. توي ترافيك پيچ بزرگراه صدر، ماشين هامان با هم جفت شد. شيشه را داد پايين. شيشه را دادم پايين.
پرسيد تو علي هستي؟
علی

۱۳۸۹/۰۲/۲۳

فال نیک

.

فال نیک


از خواب که چشم باز کنم ممکن است خودم را هر جائی بیابم ،
توی حرم امام از سرما در خود خزیده بین یک عالمه مسافر ، سر میز سالن مطالعه ی مرکزی ، روی فرشی قدیمی و زیر نورهای رنگی ِ پنج دری ِ کهنه، گاهی حتی سیال ، روی صندلی یک اتوبوس قدیمی در جاده ،.....روی بال های خسته ی یک فوکر پیر بالای ابرها ......در آغوش ِ خواهر زاده ی چهار ساله ام وقتی که تازه بارانی بی هنگام آغازیدن گرفته.
زندگی ام در لامکانی خلاصه میشود.
"لایف استایل" یا "سلک ِ حیات" یا هرچیزی که تو دوست داری اسمش را بگذاری برای بعضی ها واقعن متفاوت برگزیده می شود و واقعن متفاوت رقم میخورد.
دارم به تمام شما ها....به تمام " خود " های خودم توی این سالها فکر میکنم.
جدول متقاطع راه ها را میگذارم جلویم ، با انگشت خط میکشم از اینجا که منم و از آنجا که هرکدام ازین لایف استایل ها هستند. خط های نامرئی را ادامه میدهم تا آنجا که هم را قطع کنند و فاصله ای متولد شود. به بعضی ها نزدیکم و از بعضی ها دور.....خیلی دور.
بچه های پنجشنبه ، همانگونه ، نقطه ی تقاطع من با خیلی از دوستان قدیمی ست . دوستانی که فاصله مان از هم زیاد نیست.
......
امان ازین سالها که زندگی به هر سَر ِ جوانی سَر میکشد و سرکشی را چون ودیعه ای ِ چند ، باز پس میگیرد!...

. دکمه ی آخرش را که باز ، باز مانده بود به شتاب میبست . بوی نای نمازخانه اداره ته ذهنش انبار شده بود. جزوه ی دستاوردهای انقلابش را در خماری مشروب ِ بد ِ دیشب به کندی مرور میکرد .....آرام آرام رشته ی حواسش در حضور آنهمه صدا و هیاهو که در هم می تنیدند از پی ِ تپش های مبهم ِ ترانه ای آشنا هوشیار می شد......چه دور بود صدا....چه شیرین بودند فراز و فرود های آهنگینش......
ویوا لا ویدا....شاید که رینگ تُن گوشی جوانکی! بود.
.چگونه میتوانست آنهمه خود ِ سالیان دور ، آنهمه نوستالژی ، در چند لحظه ترانه ای مدفون شود تا هر زمان و هر جا که باشی آن پاره های ناب حیات باز آفریده شوند ؟
صبح زود مرداد ماه بود. از شهر دور میشدیم . خورشید تازه برآمده بود و مه افسونی ِ پیچیده میان نخلها به تندی در تابش بی مهابایش محو میشد . ما و لحظه ها به مستی ، دانه به دانه از پی ِ هم در رشته ی آهنگ میشدیم.
در فکر و سکر فردایی که این روزهاست .....آنچنان با زورق های طلائیمان روی موج های یک نغمه بادبان فرازی میکردیم که می اندیشیدیم همینگونه زیبا ، جاودان خواهیم شد.
-
" امروز" میبینم از دیروزها فاصله گرفته ایم اما همچنان " مانده ایم" :....در جذبه ی زیبائی.....در سحر جوانی... و در سودای جاودانگی!
و این را نمی شود به فال نیک نگرفت باز برای فرداهایی دیگر!

۱۳۸۹/۰۲/۲۲

مه

می دوم آن سوی اتاق – برمیگردم – زمین می لرزد – می ایستم ، بر می گردم اول سطر . می بینم من نبودم که می دویدم ، این اتاق بود که طوری حرکت می کرد که انگار من دویده بودم آن طرفش . لیوان پرت می شود طرفم – خرد می شود – اطرافم را نگاه می کنم . جای لیوان شکسته را روی دیوار می بینم . لیوان به طرفم آمد و هزار تکه شد . لیوان در دست من بود . شکست .هزار تکه شد .به طرف من آمد و هزار تکه شد . بر میگردم اول سطر .
روبروی یک دیوار بلند سیمانی نشسته ام کسی با صدای آشنا می پرسد :
خوب هستین ؟
دلم می خواهد جوابش دهم چرا سوتین نبستین . نمی گویم . می گویم :خوبم – سوال می پرسد – جواب می دهم – می پرسد – جواب می دهم . بر می گردم ؛ پدرم را می بینم که روی تخت دراز کشیده و مشتی سیم و لوله به او وصل است ، بوی ساولن می آید .

چشمانم را باز می کنم سقف اتاقم را می بینم با قلاب پنکه ، بدون پنکه . برمی گردم اول سطر ؛ طناب را می آورم ، می اندازمش دور قلاب پنکه ؛ می خواهم آویزان شوم ، یاد باغچه می افتم .
تلفن زنگ می خورد. صدایش همه جا می پیچد .فقط چند شماره آخر آن را می توانم بخوانم 0256 . مریم است . جواب می دهم .صدا مردانه است . می گویم :
شما ؟
- مریمم .
اگر مریمی من هم منیژه ام .
- خب منیژه ای !.
می آیم پایین – پایین تنه ام را نگاه می کنم . مطمئن می شوم منیژه نیستم . به او می گویم منیژه نیستم . باور نمی کند . بر می گردم اول سطر.
اکالیپتوس ها را باد تکان می دهد . فرشید را با آن هیبت درشت در کنار جثه ریز متین می بینم . از دور. بوی همبرگر های دانشگاه می آید. سمت راستم ساختمان مهندسی است . سامان از آن بیرون می آید. می آید سمتم . کسی توی آسمان با ابرعلامت سکوت توی بیمارستان ها را کشیده . همان خانم های زیبایی که انگشت بر لب دارند . ولی طرح صورتش درست پیدا نیست . غلت می زنم . خیس خیسم . آرام می شوم . آرام تر .

۱۳۸۹/۰۲/۲۱

دارهایی که معلقند

سبابه و اشاره را به هم می چسبانم. دستم مثل کُلت می شود. با دست دیگر جوری رویش می کشم که انگار لوله اسلحه را دارم تمیز می کنم. یک چشم را می بندم و با آن چشم توی لوله اسلحه را نگاه می کنم. فوتش می کنم و می گذارمش  پَر شلوارم.
قیل از آن کمد کتابخانه را باز کرده ام. از زیر کاغذها و دستنوشته ها و مجله ها مثلن ترمه قدیمی را در آورده ام. مثلن ترمه را باز کرده ام و اسلحه را از تویش درآورده ام. مثلن تمیزش کرده ام و گذاشته ام پَر شلوارم.
تراس ما به خانه سوژه دید دارد. طبق برنامه مثلن سوژه باید بیاید و برود و از سوپر مارکت زیر خانه اش مثلن ماست بخرد. سوژه می آید. تاسی سرش از این بالا پیداست.
انگشتانم را جلوی چشمم می گیرم. یک چشم را می بندم. چین بین دو ابرویم می افتد. نشانه می گیرم. سر تاسش روی سیبل است. یک لحظه چشمها را می بندم. پنج دار کنار هم معلقند، باد تکانشان می دهد . تیز نگاه سوژه می کنم . دستم داغ می شود. اسلحه توی دستم داغ می شود. نفسم را حبس کرده ام. سیبل روی سر سوژه است. ماشه. داد می زنم  بنگ. " بنگ " .  نقس عمیق . کف دستم از فشار انگشتانم قرمز شده. دستم عرق کرده.
دستم را باز می کنم.چشمم را.  مثلن ترمه را باز می کنم .مثلن اسلحه را می گذارم زیر نوشته ها و مجله ها.

پ.ن : جمهور - مهدی محسنی - دوست قدیمی مان که اتفاقن سِری قبل هم اولین مهمان بچه های پنجشنبه بود، پنجشنبه برایمان نوشت. دلم برایش تنگ شد. از این به بعد هر پنجشنبه دوست وبلاگ نویسی میهمان بچه های پنجشنبه است .


۱۳۸۹/۰۲/۱۹

من غلطم


برای چندمین بار است می ایم اما نه برای اینکه تو را ببینم.هیچ علاقه ای حداقل حالا دیگر نیست.دل بستگی ها را دیدم که یکی یکی از آن در می روند و بر نمی گردند.نمی دانم شاید آن لحظه امیدی بوده که برگردد این احساس خاص به شهری که بزرگ شدم میان دیوار هایش.اما هرچه در این صبح خیلی زودنزدیکترت می شوم و ته جیب هایم می گردم جز خاطراتی در احتضار و چند دوست خوب و پاکتی سیگار ارزان قیمت چیزی نیست.

برای علی عزیزم

: من همینم.پر از غلط های املایی و غلط کردن های اشتباهی.

۱۳۸۹/۰۲/۱۷

همه عمر دیر رسیدیم

قرار بود برای پنجشنبه به وقت ایران برای این وبلاگ بنویسم اما انگارمثل آخرین جمله فیلم سوته دلان علی حاتمی همچنان دیر می رسیم. ساعت ده و نیم شب است و تازه از شهر بن رسیده ام کلن. خسته ام. از صبح ساعت 7 کار را شروع کردم و هنوز کارهای انجام نشده زیادی مانده برای فردا.

***

توی ایستگاه اتوبوس ایستاده ام به همراه خانمی میانسال. کلافه می شود از دو دقیقه تاخیر اتوبوس و راهش را کج می کند به سمت مترو و یا آنطور که اینجا می گویند "بان". اتوبوس از دور می رسد و من داد می زنم: "هی"!
بر می گردد و دوان دوان خودش را می رساند به ایستگاه. لبخند می زند و به آلمانی می گوید انگار منتظر بود من برم. منم لبخندی تحویلش می دهم و می گویم : "یا".
وقتی می رسیم ایستگاه مرکزی بن، وقت سوار شدن باز هم این خانم میانسال آلمانی کنارم ایستاده. به هم لبخند می زنیم و می گوید یکبار دیگر اگر همدیگر را دیدیم باید آبجو بخوریم. همه چیزی را که می گوید نمی فهمم اما خوب چه فرقی دارد. می گویم "اوکی، کولش". آبجوی معروف کلنی ها. این یک نوع رسم است انگار که بعد از دوبار دیدن کسی در یک روزاین را می گویی.

زیر نم نم باران از "هاپت بان هوف" یا همان ایستگاه مرکزی می روم به سمت خانه. فکر می کنم که فردا هم باید ساعت 7 همین مسیر را برگردم. امیدورام فردا آفتابی باشد. حالا می فهمم چرا اینقدر این آفتاب اینجا مهم است.

یاد ایمیل پویاهه می افتم و مطلب نوشته نشده. دلم می گیرد. دلتنگی آدم هایی که دوستشان دارم و حالا از من دورند. خودم را می سپارم به این کیبورد...

۱۳۸۹/۰۲/۱۴

بدون عنوان

ديشب چيزهايي نوشتم و هركار كردم نشد آپ-ديت كنم. پسوردم را قبول نمي كرد و وقتي هم قبول كرد آنقدر ديروقت بود كه ديگر من قبول نمي كردم

ديشب ساعت حوالي سه و چهار بامداد، گذرم افتاد به كافه اي در خيابان ميرداماد توي يكي از طبقات برج، كه شبيه ديگر كافه ها نبود. نمي خواستم بنويسم كافه، اما اسم مناسبي پيدا نكردم.
ساعت سه و چهار صبح بود اما ساعت ده صبح بود و من آنجا نشسته بودم و سيب و قهوه سفارش داده بودم، اما ساعت نه قراري داشتم با كسي و هنوز نرفته بودم. آخر، صبحانه نخورده بودم و سيب و قهوه را كه خوردم ، اينبار رولت و قهوه سفارش دادم. از كنج كافه، از پشت شيشه ي رو به سرسراي بزرگ برج كه در طبقه ي پايينتر قرار داشت، دوستم را ديدم كه با او ساعت نه قراري داشتم. ديدم دوان دوان مي آمد به سمت كافه و سمت ديگر سرسراي بزرگ، شايد نه نفر شايد ده نفر و شايد كمي بيشتر يا كمي كمتر، سه يا چهار دوست قديمي روي زمين روي سينه دراز كشيده بودند و بقيه، بديل ديگري از همان سه چهار نفر بودند.
صاحب كافه، نگاهم كرد و پرسيد تو چرا اينجا را انتخاب كردي؟

علي

۱۳۸۹/۰۲/۱۱

یک بعد از ظهر از جنس دیروز

بعد از ظهر های بسیاری در سالهای نه چندان دور سعید می آمد خانه ی ما یا من می رفتم خانه شان ، که اکثراً هم من می رفتم و زمان به بدمینتون بازی کردن و گفتن و خندیدن می گذشت و اگر فیلم و کتابی در خوروجود داشت که اوقاتمان پی آن می گشت ...
دو سه سال پیش بود که پویا تازه رفته بود این شرکت تدبیر زهر مار ساحل و محل کارش نزدیک شده بودبه خانه مان برنامه بسیاری از روزها این بود که می آمد خانه مان و فیلم می دیدیم یا می آمد دنبالم و می رفتیم خانه شان برای تماشای فیلم وبحث و چه فیلم هایی با هم دیدیم ...
از آن روزگار دو سه سالی می گذرد البته تنها سعید و پویا نبودند وزیاد بودند وزیاد بودیم که اگر بخواهم تک خطی از هر کدامشان بنویسم برای خودش مثنویی می شود .
القصه چند روز پیش به ساز سالهای پیش پویا آمد وفیلم رد وبدل شد وشعری خواندیم و... خلاصه حالی رفت !
پویا که رفت سعید آمد دقیقاً مثل همان سالهایی که گفتم ، گفتیم و خندیدیم و واقعا تجربه نکرده بودم در این دو سال اخیر بعد از ظهری از این جنس را .