۱۳۸۹/۰۲/۱۴

بدون عنوان

ديشب چيزهايي نوشتم و هركار كردم نشد آپ-ديت كنم. پسوردم را قبول نمي كرد و وقتي هم قبول كرد آنقدر ديروقت بود كه ديگر من قبول نمي كردم

ديشب ساعت حوالي سه و چهار بامداد، گذرم افتاد به كافه اي در خيابان ميرداماد توي يكي از طبقات برج، كه شبيه ديگر كافه ها نبود. نمي خواستم بنويسم كافه، اما اسم مناسبي پيدا نكردم.
ساعت سه و چهار صبح بود اما ساعت ده صبح بود و من آنجا نشسته بودم و سيب و قهوه سفارش داده بودم، اما ساعت نه قراري داشتم با كسي و هنوز نرفته بودم. آخر، صبحانه نخورده بودم و سيب و قهوه را كه خوردم ، اينبار رولت و قهوه سفارش دادم. از كنج كافه، از پشت شيشه ي رو به سرسراي بزرگ برج كه در طبقه ي پايينتر قرار داشت، دوستم را ديدم كه با او ساعت نه قراري داشتم. ديدم دوان دوان مي آمد به سمت كافه و سمت ديگر سرسراي بزرگ، شايد نه نفر شايد ده نفر و شايد كمي بيشتر يا كمي كمتر، سه يا چهار دوست قديمي روي زمين روي سينه دراز كشيده بودند و بقيه، بديل ديگري از همان سه چهار نفر بودند.
صاحب كافه، نگاهم كرد و پرسيد تو چرا اينجا را انتخاب كردي؟

علي