۱۳۸۵/۱۰/۱۰

جنگ اشكرهاي احوال

... و تو ای انسان که دچار جنگ لشکرهاي احوالی ٬ در خود انديشه کن که اين انديشدن اگر چه در عالم ماده تو را منفعت نبود لاجرم سپاهیان لشکرهاي احوالت را بر تو عيان خواهد کرد.تو خود ندانی که آدمی ملغمه ايست از اشيا متضاد که اين اشيا متضاد اگر حال وی را به هيچ نوبت به بهبود نگردانند ٬ لاجرم حرکت به سوي غایتی را در وی هموار خواهند ساخت که در لوح ازل تضاد را مسبب حرکت به سوی غايتی گردانيده اند.
....................
بخشي ديگر از جوامع الحكايات عطا علوي

۱۳۸۵/۱۰/۰۸

ایکس - او

همیشه از همین جا شروع می کردیم علامت اول را من می گذاشتم و سه تایی بعدی را تو

۱۳۸۵/۱۰/۰۴

یلدا بازی پنجشنبه ها

پوتین و انوش عزیز بچه های پنجشنبه را دعوت کرده اند به بازی یلدا البته بچه های بچه های پنجشنبه هر کدام در وبلاگهاشان یا بازی
کرده اند یلدا را، یا بازی خواهند کرد اما خب . . .

1 – به طور کلی علی بدقول ترین ، رضا پر غلط املا ترین و بنده تنبل ترین عضو هستیم و بدین صورت تقسیم کار کاملن صورت گرفته است.

2- در جمع دوستان من (پویاهه) معروف بوده ام به تخم فتنه تا سالها در گروه دوستان هر اتفاق ناخوشایندی می افتاد یا درگیری و دعوایی بود می گفتند که یکسرش زیر سر پویا است
علی اعطا به مارمولک معروف بود بچه ها رفتار او را مثل حزب کارگزاران آن موقع ها تشبیه میکردند می گفتند همیشه می خواهد همه جوانب را با هم داشته باشد
رضا پسر خوشنامی بود و هست هر چند خیلی موقع ها یک طرف دعواها بود
3- اول رضا سیگاری بود بعد علی سیگاری شد بعد من هیچ وقت سیگار نکشیدم و محتاط نشدم.

4- در مورد مجله ادبی عصر پنجشنبه با علی صحبت میکردم که هر دومان متوجه حس مشترکی در مورد روزهای پنجشنبه شدیم . در واقع ایده وبلاگ از اسمش شروع شد.

5- با کلی مکافات وارتان را راضی کردیم زیر سلیقه گرافیکیش بزند و جمله زیر لوگو را بنویسد وقتی گذاشت هم من پشیمان شدم هم علی ، دیگر رویمان نشد بهش بگوییم برش دارد.

دوست دارم دوستانمان دردونه . یک دل کوچولو . تاریکخانه . استامینوفن . جمع نوشت دعوت مان را قبول کنند.

وروجككان

ايستاده‌ای در مرکز ميدانی از هيچ، که پيرمرد در دوردست‌ها ظاهر می‌شود با کت و شلواری مشکی. می‌آيد طرفت. نرسيده که وروجک‌ها از چپ و راستت توی دايره می‌آيند و بر محيط دايره، مانند گلزنان مسابقه فوتبال بالا و پايين می‌پرند. پيرمرد حالا رسيده است نزديک دايره و ابروهايش به معنای عصبانيت در هم است. وروجک‌ها پايکوبان محيط دايره را دور می‌زنند و هر نود درجه، باز برمی‌گردند. پيرمرد آمده‌ است روی محيط دايره در ميانه وروجک‌ها و عصايش را به طرف تو نشانه رفته ‌است. وروجک ها چيزی مانند جام توی دست راست دارند.حالا پيرمرد و وروجک ها پاهاشان روی محيط دايره‌ است و انگار روی خطوطی که از مرکز به طرف بيرون کشيده شده است دراز شده‌اند.

۱۳۸۵/۰۹/۲۹

زردها بیهوده قرمز نشدند

اول یک سیب آبدار بود که افتاد در جوب و بعد
یک سیب شمیران کوچک ، که زیر ماشین له شد
و بعد
یک سیب سرخ لبنانی که خراب شد.
بعد
یک سیب گلاب رسیده بود که خورده شد و بعد
یک سیب زرد خالخالی که دزدیده شد و بعد
یک سیب رسیده مشتی بود که لک شد و پلاسید
بفرما خیار

۱۳۸۵/۰۹/۲۷

روح آزاد


چيزي كه از آن خود نيست ـ روح آزاد را ـ نمي توان نثار كرد.
روح آزاد من از آن من نيست.
اين منم كه از آن روح آزاد هستم.من در آن نمي توانم تصرف كنم.”
{رومن رولان}

چي مي خواستم،چي شد.گاهي كه يه چيزي مي ديدم يا مي شنيدم
مثل يه صحنه زيبا يا يك موسقي دل نشين،احساس مي كردم كه در اختيار
اون زيبايي قرار مي گيرم.يك دفعه مي ديدم كه يه چيزي انگار كمه،گم شده.
اين ور بگرد ،اون ور بگرد،نه…نيست.
روحم مي ره و من تنها مي مونم. بايد بگردم دنبالش .
كجا برم ؟از كي بپرسم؟كي ديده كه كجا رفته؟
هيچ كس.همه تو خودشون هسنتن.همه گرفتاري خودشون رو دارن.اعصابم رو خورد
كرده. آخه اين چه روحيه.مال منه اما هيچ وقت پيش من نيست.يه روز تو خونه اينه
فردا يكي ميبينتش كه سوار يه آهنگ و داره مي ره يه جاي ديگه.
من هم كه مردم انگار! قهوه مي خورم و فال مي گيرم.
فالم مي گه عاشقم..هه هه …بيچاره فنجون قهوه نمي دونه كه من هيچي ندارم كه
عاشق بشم. اگه طرف بفهمه كه روح من پيشش نيست ، فكر مي كنه كه بهش فكر
نمي كنم و دوستش ندارم ،پس حتما روح من پيش يكي ديگه رفته،بعد ديگه خر بيار و
باقالي بار كن.
خوب ..چه مي شه كرد.رومن رولان راست ميگه .روح آدم مال آدم نيست،اين آدمها
هستن كه متعلق به روحشون هستن.روح ميره بازي مي كنه،دعوا مي كنه واعصاب خودش
و ما رو خورد مي كنه .مبي ره عاشق ميشه و هزار و يك دردسر ديگه مي سازه .
يه بار هم مي بيني ساعت ها ميشينه جلوي روت و تكون نمي خوره.مثل طلب كاره.
خدا اون روز نياره.حتما مي دونيد چي ميگم.
حالا هم گذاشته رفته،چند روزيه كه هيچكس نديدتش.
خوش بحالش.. آزاد ترين اون رو هيچ كس نداره.
صادقانه اعترف مي كنم كه گاهي ميشه كه دلم مي خواست فقط روح بودم


۱۳۸۵/۰۹/۲۶

لعبتكان

... و تو ای انسان! نگويمت که فلک را هيچ بازی نبود. تو در اين بازی ملعبه ای را مانی در دست خلايق و هنگامی - تو پنداری - خلايق ملعبه اند اندر دستان تو. ليکن ندانی تو و خلايق همه ملعبه ايد اندر دستان فلک ... پس شبان تاريک و سحرگاهان سپيد ٬ هر دو را برخود آسان گير که اندر باطن هيچ تفاوت نبود.

.....
بخشي از جوامع الحكايات عطا علوي

۱۳۸۵/۰۹/۲۳

...

دعوتی است نه چون دیگرها . دیگر مغلوب رنگ ها نیستی .
اجباری نیست در سِت بودن شال و کیف و کفش با رنگ سایه!
اینجا جشنی است بر بلندای خیال .
مهمان خاطره هایی می شوی دور و نزدیک .
خاطره هایی گرم به تلخی قهوه های نیم خورده
سرد می شوی چون دی پار ...
میزبان این جشن صفای روزهاییست که رفته .
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
حریفا ! میزبانا!میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد .
تگرگی نیست مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم...
-------------------
دردونه

اتاق و نيمي ...

صدای گُر گرفتن کبریت مرموز است، یک جوری هولناک و قوی
کبریت روشن، شمع روشن، اتاق و نیمی از صورت توروشن است
بعد آرام آرام شمع آب می شود وخاموش
اتاق و نیمی از صورت تو

۱۳۸۵/۰۹/۲۰

غرق نشویم تا شنا کنیم

همیشه این طور نیست که ما دوست داشته باشیم و دیگران ندونن .گاهی دیگران دوست دارن ما رو و ما نمی دونیم.داشتم فکرمی کردم که علتش اینه که هنوز هنر دوست داشته شدن رونمی دونیم.می گن که عشق خود خواهی و حسادت میاره.همینه دیگه.نمی خوای دوست داشته بشی برای اینکه دوست داشتن مال یکی دیگه است.از وقتی به این مسئله رسیدم گذشته های خودم و خاطرات م جلوی چشم رژه میرن.چقدر بوده که من دوست داشته شدم و نفهمیدم.الان می فهمم.آنقدر مشخصه که از خودم تعجب می کنم.چطور از لحن صدا به صداقت پی نبردم!!چقدر دوست داشته نشدم و فریب تظاهر دوست نما های اطراف رو خوردم...اما این همه از خود دوست داشتن نیست بلکه از خود فریبی منه که فکر می کردم آنچنان که باید آموختم چگونه عشق بورزم و دوست داشته باشم.
باز هم اشتباه می کنم انگار.دکتر شریعتی می گه :
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن.
باز هم یه جای کارم می لنگه ..کمی بیشتر فکر کن.

۱۳۸۵/۰۹/۱۶

این مرد چرا سیگار نمی کشد؟

روی تخت یک پا زیرش یکی دیگر جمع شده در شکمش نشسته، دستی که زیر سرش بود درد گرفته است. مثل هر شب بعد از کار آمده اتاقش و با کامپیوترش ور می رود. تلفن کنارش، چایی کمی آنورتر و صفحه پر نور مانیتور روبرو. سه عضو جدا نشدنی. نه خوشحال است نه ناراحت. فقط کمی ریشش بلند شده. سرمای هوا هم اذیتش می کند.

ساعت از 6 گذشته، آلارم موبایل بیدارش می کند، به صفحه نگاه می کند و باز پتو را روی سرش می کشد. اگر الان بلند شود می رسد که دوشی بگیرد و سرحال شود. فرصت صبحانه خوردن هم دارد. هنوز آفتاب نزده. ولی مثل هر روز فقط به صفحه موبایل نگاه می کند، انگار می خواهد از اینکه ساعت 6 شده مطمئن شود و باز بخوابد! درست چند دقیقه به 7:30 از جا بلند می شود و با سرعت حیرت آوری آماده می شود. کامپیوتر و موبایل و کلی سیم را که مثل غذای نیم خورده شب قبل روی تخت ولو هستند را جمع می کند و می ریزد توی کیف... کاش فرصت بیشتری داشت برای خوردن صبحانه. ماشین برای بار دوم بوق می زند

به زور ساعت ده چای می آورد آبدارچی. انگار آدم روزش از 10 تازه شروع بشود! فکر می کند چقدر بد است تا آن موقع بدون چای، باید با خودم چای کیسه ای بیاورم. چای بعدی هم که می رود تا بعد از نهار. اهی توی دلش می گوید و باز رویش را بر می گرداند به صفحه مانیتورش که با آن همه نور مهتابی سقفی دیگر آنقدر ها هم پر نور نیست. اگر روزی صبح بلند شود دیگر اینجا نیایید یکی از دلایلش حتما همین آبدارچی تنبلش است. و علتی که هنوز این کار را نکرده است این اینترنت بی صاحبی ست که در اختیارش است. برای خودش می چرخد و می گردد. میل چک می کند، دانلود می کند و البته لابلای چرخ زدن هایش اگر شانس بیاورد چندتا موضوع پیدا کند که تا ظهر سرش گرم شود، خیلی کندی گذر زمان را حس نمی کند. تازگی ها به این نتیجه رسیده که اینترنت پر سرعت هم عجب چیز مزخرفی ست! هیچ هیجانی ندارد، یک نواخت. نه قطع می شود و نه بوق اشغالی دارد. موقع صحبت کردن هم صدایت بریده بریده نمی شود. همه صفحه ها را هم کامل باز می کند. اه... پس کی ناهار می شود؟

به غیر از اینترنت بی صاحاب، ناهار خوب اینجا دلیل دیگرش در ماندن همراه غر زدن است! سالن غذا خوری پر است از آدم. ته صف ایستاده و کارتی که باید توی دستگاه بکشد را زودتر درآورده آماده کرده است. انگار چیزی یا کسی منتظرش باشد، همیشه اینطور است بیخورد عجله دارد... غذای خوشمزه باب طبعش را با کلی دسر و مخلفات تند تند می خورد و رستوران را ترک می کند. می رود به چرخ زدن های بی حاصلش ادامه دهد. گاهی هم البته موضوعات جالبی ذهنش را مشغول می کند لابلای کارهایش. مثل دیروز، دائما به دروغ هایی که گفته است و آخرش لو رفته بودند فکر می کرد. ولی هرچه به ذهنش فشار آورد یادش نیامد چرا دروغ سیزده پارسالش با اینکه خیلی معلوم بود، تا آخر همه باورشان شده بود و اگر خودش نمی زد زیر خنده کسی نمی فهمید! با خودش فکر کرد شاید دروغ گفتن اصلا از آن همان موقع ها بود که به یکی از تفریحاتش تبدیل شد! یک عده را سرکار بگذارد و آخرش بخندد... هر هر هر

هوا که تاریک بشود یکم بعدش همان راننده ای که صبح دو تا بوق زد می آید دنبالش.. بعضی ها که نمی دانند فکر می کنند چون راننده دنبالش می آید شخصیت مهمی شده است! خودش هم گاهی اوقات باورش می شود انگار. مثل امروز که از بس دیر آمد کفر راننده را در آورد، نزدیک بود ماشین برود.

با ریش روی چانه اش بازی می کند. پایی که رویش نشسته بود خواب رفته. به زور از زیرش می کشاندش بیرون و دراز می شود روی تخت. حال هیچ کاری را ندارد. کامپیوتر را می گذارد کنار تخت، چایش را می گذارد آنورتر و موبایل را می زند به شارژ. نه لازم است به کسی شب بخیر بگوید نه خودش را مقید کند مسواک نزده خوابش نبرد. نوک پاها و نوک دستانش یخ کرده، اما در زیر تی شرت نازک احساس گرما می کند. همیشه همینطور است فکرهای دلهره آور باعث می شوند عرق کند و گرمش بشود. پتو را با پا از پایین تخت سر می دهد روی بدنش. آلارم موبایل را روی 6 تنظیم می کند و شام نخورده می خوابد.
................................

۱۳۸۵/۰۹/۱۳

تاریخ زیر خاکستر

دو شب پیش افتتاحیه بازی های آسیایی رو از ماهواره دیدم. خیلی جالب برگزار شده بود.انقدر که اگر کشتی به شکل حرف "ق" رو اگر نمی دیدی و از برگذاری بازی های آسیایی خبر نداشتی نمی فهمیدی که این مراسم با شکوه توی یه کشور عربی بر گزار میشه که شاید حدود نیمی از استان ما هم نمی شه. کشوری که تا 20 سال پیش حتی ایران ازآوردن اسمش رو نقشه های چاپ شده اکراه داشت و اکنون به مرحله ای رسیده که نمی توان از پشرفتهایی که کرده چشم پوشی کرد.
من هم می گم پول نفت می تونه جادو بکنه با یک کشور اما واقعا ما موقعیتش رو نداشتیم؟ حرف من این نیست البته. می خوام بگم این کشور قطر که امروز میزبان بازی های آسیایی شده از 10 سال پیش به فکر این مراسم بوده. نیم بیشتر ورزشکارهاش مال کشورهای آفریقایی هستن ... هرچند از کشوری که تاریخ چندان درخشانی نداره انتظاری نمی شه داشت. اما ما چه کردیم.تا کجا رفتیم و به کجا رسیدیم. حتی شوق ورزش کردن در مردم تا زمانی که من نوجوان بودم بیشتر بود اما الان انگار همه چیزکمتر شده.
حتی بلندای تاریخ ما هم داره زیر سوال می ره اونم به طور آشکار نه پنهان. حتما داستانهای خلیج عربی و ضمیمه شدن تبریز به ترکمنستان رو شنیدین.
شاید اگر کمی زود تر به فکر فرهنگ چندین هزار سالمون می افتادیم و در دوران دبیرستان بیشتر از کوروش و سیاوش بابک خرم دین برامون می گفتن امروز میلیون ها جوان ایرانی داشتیم که تاریخ درخشانشون رو از بر بودند.

۱۳۸۵/۰۹/۰۹

...

از طرفی به پنجشنبه ها به
به ما که ما بعد از مدرسه خانه نهار بعد می امدیم به هم به
عشق دیدن ماها به
جمع سالم بعد از دبیراستان کم کم به
سنمان که کم وبیش هم حدود به است
ولی چه خوب بود
نه سیگار بود . نه دغدغه ی نان وشراب بود
و بودند ما که به سهراب عشق می ورزید
اگر بزرگ شدیم باید گفت
بقول مطرب مرحوم
انروزها
غم بود
اما
کم بود
......................

!من نديده ام

ديده‌ايد گاهي، انسان ها جاي خالي كسي را چنان موميايي مي‌كنند كه بعد از گذشت سالها و سالها، از هيچ باد و باران و طوفاني، گزندي به آن راه پيدا نمي‌كند؟ من ديده‌ ام. اما دردناك تر آنجاست كه اين موميايي هاي خالي - يا بهتر بگويم، خالي هاي موميايي – به گفتگوهاي عميق شبانه راه پيدا كند. آنها را مي‌گويم كه حتا اگر از فرط سرما كز كرده باشي، نعش ولو شده ات روي كف اتاق، زل زده به سقف، از عرق مدام خيس و خشك ‌شود و خشكي و چربي توام ومزخرف بعد از تبخير هر نوبت عرق، پيش از نوبت بعدي، خود تو را هم موميايي كند.
آخ آخ آخ! چه صحنه ي شگرفي! دو موميايي! يكي پوششي از سخت ترين لايه ها به دور هيچ، و ديگري؛ پوششي از هيچ، به دور سستي يك نعش متعجب و معترض!

۱۳۸۵/۰۹/۰۴

عذر بعد از گناه

شرح ابتدا
شرمنده ایم از اینکه این هفته به روز رسانی نشد این خانه

شرح وسط

این هفته به حالی عجیب بودم که بماند.شاید برای همین بود که از ابتدای هفته که باید اینجا را به روز رسانی می کردم از نوبت وظیفه خود جا خالی دادم و دوستان نیز هم.هرچند شاید آنهای نیز حالی داشتند که برایشان عجیب بود.به هر حال همه در رفتیم و هفته که تمام شد و حتی مهمان هفته هم نداشتیم فهمیدیم که باید چاره ای بیندیشم برای این حال های عجیبی که گاه می آید و با امدنش انگار انجام هر کاری سخت می شود و غیر ممکن.
به همین دلیل شما عذر بچه های سر به هوای پنج شنبه را بپذیرید هر چند که کسی ضمانت ما را نمی کند که تکرار نکنیم حتی خود ما.

شرح انتها

دوستانی که به اینجا لطف دارند و سر می زنند حتما می دانند که هر هفته یکی از دوستان غیر از سه عضو اصلی مطلبی برای پست در اینجا می نویسد و بچه های پنج شنبه و دیگر دوستان را به خواندن گوشه ای از درونیات قابل گفتن خود مهمان می کند.اما برای ما پیدا کردن مهمان هر هفته کمی مشکل است .بنابر این اگر ما را قابل دانستید و مطلبی مناسب برای طرح داشتید آن را به آدرس ما ایمیل کنید تا به نام خودتان و به نوبت دراینجا استفاده شود.
آدرس ما:
5shanbeha@gmail.com

۱۳۸۵/۰۸/۲۹

به هيچ يار مده خاطر و به هيچ ديار

۱۳۸۵/۰۸/۲۵

انعکاس گذشته در این روزها

غروبه، هم آسمون و هم دل من. مثل اینکه خورشید خدا و خورشید دل من با هم غروب میکنند. مثل تمام غروب های کارون دلم گرفته. مثل تمام دورانی که احساس تلخ ماندن در پشت درهای تنهایی آزارت میدهد و تورا دچار بحران میکند.خوشحالم که جلوی آمدن خدا را به این تنهایی نمیشود گرفت.
این روزها احساس میکنم دارم از هویت و شخصیت خالی میشم، آرام آرام دارم عوض میشم. نمیتوام هیچ معنایی برای بودنم در تنهایی پیدا کنم، بودن در تنهایی بی معنی. مثل این که رفتی توی خیابان بستنی قیفی بخری ماشین میزند به تو و میمیری. به همین سادگی.
پ.ن:
وقتی میهمان شدم اینجا فکر کردم حتما باید از پنجشنبه بنویسم یا از چیزی شبیه آن. اما چه اهمیتی دارد. از چیزی نوشتم که شاید بشود جمعه هم ان را خواند و یا هر روز دیگری. مثل مسته ی هر روزه در نیم بطر عرق نعنای خودم!

۱۳۸۵/۰۸/۲۴

...

چند وقت قبل، توی یک نشست دوستانه،حرف رانت و رانت خواری بود. و حرف شخصی بود که با اینکه تخم و ترکه اش به جریان سیاسی خاصی
ی رسد، فرقی نمی کند رییس جمهور احمدی نژاد است، خاتمی ست یا هاشمی؛این شخص ظاهرا به اندازه ی کافی از منابع به ظاهر پر و پیمانی تعذیه می شود، بساطش را هر بار یه شیوه ی نویی پهن می کند و … زندگی همچنان ادامه دارد.
نکته ای به ذهنم رسید. اینکه من نوعی که حالا مثلا دلم خوش است که در موضع منتقد قرار گرفته ام، طبق آن حدیثی که می گوید اکثر کسانی که گناه نمی کنند و از گناه کاران انتفاد می کنند، عرضه ی گناه کردن ندارند ( نقل به مضمون)، اگر به جای گناه کردن بگوییم رانت خواری، این انتقاد کردن از بی عرضگی خودم است با واقعا نسبت به اینسیستم نقد و انتفاد دارم؟به نظر من مساله ی اساسی همین جاست. مساله ی که مملکت گل و بلبل ما را تبدیل می کنند به مدار صفر درجه ( به تعبیری)یعنی نقطه ای بر روی کره ی زمین که زمستان های طولانی دارد و دایم دور خودش می چرخداین است که بالاخره ما مصداق آدمهای این حدیث هستیم یانه؟ من یکی که فکر کنم هستم

۱۳۸۵/۰۸/۲۲

نمایش بومب

پرده اول:
سطل زباله رو در می آره از توی کابینت.هنوز یک ساعت تا اومدن آقای رفتگر مونده.فکر می کنه اگه الان بگذارمش دم در دیگه مجبور نیستم وسط فوتبال امشب بلند شم.بوی آشغال رو هم با کمی اسپری کم می کنم .چاره چیه باید از تمام امکانات استفاده کرد.تازه گربه ها چه گناهی کردن که باید دیر به غذاشون برسن.پس فردا که سیستم ما هم مکانیزه شد همشون از گشنگی و کمبود موش و آشغال ماهی میمیرن پس بذار امشب با حوصله سر سفره شام آخر بشینن.
پرده دوم:
ماشین غیر مکانیزه حمل زباله اومد.چند نفری دارن دنبالش می دوند تا کیسه های زباله رو با مهارت به بالای کامیون پرتاب کنن.نفری که روی آشغال ها ایستاده و داره به ترتیب کیسه ها رو می گذاره آواز می خونه.یه نفر از پیاده ها سیگار لف می کشه.چه بویی..چه دودی.
خیابون آخره و 16 کیسه آشغال.یکی با خودش می گه یعنی چی می تونه داخل این کیسه ها باشه..
پرده سوم
مرد ناشناس...سر در گریبان.شاید داره شماره می گیره با موبایل.
پرده آخر:
گربه دنبال غذا
رفتگر همچنان دنبال غذا
مردمی که آسایش شبانه دارند
روبرتو کارلوس شوت از فاصله سی متری...خاک بر سرت
.
.
.
بومب

۱۳۸۵/۰۸/۲۰

دوباره بمب

بمبی که تقریباً 40 دقیقه پیش منفجر شد در خیابان ایدون کیانپارس بین الهام و سروش کار گذاشته شده بود و فاصله ان تا اتاق من چیزی حدود 25 تا 30 متر بود . خوشبختانه کسی از این انفجار صدمه ندیده و به نظر میرسد تنها خسارتی که وارد شده باشد ( به غیر از اینکه کرک و پر همه همسایه های محترم ریخت ) خرد شدن شیشه های آپارتمان مجاور ما بود
، پلیس و نیروهای امنیتی هنوز در محل حادثه حضور دارند و و مردم کم کم در حال متفرق شدن هستند. احتمالا این حرکت در ادامه بمب گذاری های سال گذشته اهواز می باشد که با هدف تحت تاثیر قرار دادن انتخابات های پیش رو و با انگبزه های قومی صورت گرفته است به هر حال باید منتظر ماند تا مسئولین اظهار نظر کنند.

۱۳۸۵/۰۸/۱۹

انفجار بمب در کیانپارس

همین الان توی کوچه امان یعنی چیزی شاید نزدیک تر از 50 متر یک بمب منفجر شد که هنوز از هیجانش و صدای مهیبش ضربان قلبم تند تند میزنه. ازپنجره که نگاه می کنم مردم ریخته اند توی کوچه و صدای آمبولانس و ماشین پلیس هم میاد . پارسال فکر می کنم همین موقع ها بود که بمب گذاری ها در اهواز شروع شد خدا کنه برای کسی اتفاقی نیفتاده باشه . میرم پایین ببینم چه خبره .

۱۳۸۵/۰۸/۱۸

کشفیات گذشته وذوق های امروز

رابطه‌ي ما با زبان، رابطه‌ايست دو طرفه. در همان حال كه ما، براي پنهان كردن حقيقت، بر زبان اعمال قدرت مي‌كنيم، زبان هم، به نوبه‌ي خود، براي آشكار كردن حقيقت، قدرتش را بر ما اعمال مي‌كند. از منظر روانشناسي «اشتباهات لپي» برملا كننده‌ي نيات پنهاني گوينده‌اند. از منظر نشانه شناسي، به گمان من، نيازي به «اشتباه لپي» نيست. نيات هميشه در پشت كلمات حاضرند. براي ديدن وجه افشاگرانه‌ي زبان بايد پشت و پهلوي كلمه‌ها را نگاه كرد.
«رضا قاسمی»

شايد کمتر کسي فصاحت بيان قاسمي را داشته باشد ؛ اما خوب که به قضيه نگاه مي کنم مي بينم خیلی وقتها نه تنها نياز به کد گرفتن از اشتباه لپي نيست بلکه بسياري از رفتار هاي ظاهري افراد هم خود بيان کننده نيات درونيشان است در انسانهايي که بذاته شخصيت ساده تري دارند درک کردن اين کدها بسيار ساده تر است تعجيل هاي نابجا ، حرکات عصبي دست ها و ميميک چهره ها به خوبي خبر ميدهد از صداقت يا عدم آن .به قول شاعر رنگ رخسار حکایت کند از سر درون .
پ.ن:تريبون داشتن براي حرف زدن که براي من وبلاگ يک مصداق آن است نعمتي است . نعمتي که حداقل يک پستش را آلان
مديون بچه هاي پنجشنبه هستم .بچه هايي که خوب مي شناسمشان درکشان ميکنم وبا آنها بودن را دوست دارم - مطلب بالا از کشفيات قديمم است کشفياتي که هرکس در درون خود آن را حس ميکند وبا گوشت وپوست استخوان موفق به درک آنها مي شود .وقتي اين نوشته رضا قاسمي را مي خواندم برايم مرور شد و سر خوش از کشفيات گذشته و مرورانها ؛ باز هم ساز ناکوک زدم با بچه هاي پنجشنبه .

۱۳۸۵/۰۸/۱۷

اعدام صدام و امنیت ملی خدایی نکرده

راهنمایی و دبیرستان که بودم با وجودی که خیلی وقت بود که جنگ تموم شده بود ، هر وقت به هم فحش ناجور می دادیم و بعدش میترسیدیم کتک بخوریم یا یه جوری پشیمون میشدیم از حرفمون، یه " صدام" به آخر جمله اضافه می کردیم
مثلا می گفتیم «پدر سگِ مادر ج… ! صدام» اینجوری اتفاق بدی نمی افتاد. طرف هم هر چند ممکن بود به دل بگیره ، اما مجوزهای لازم برای درگیری روپیدا نمی کرد و در نتیجه قضیه حل و فصل میشدحالا با اعدام صدام این مملکت علاوه بر مشکلات گذشته با یه بحران جدیدی هم روبه رو خواهد شد اون هم اینه که اگرصدام بدبخت رو که اعدام کنن دیگه کسی نیست تا به این وظیفه عمل کنه و فحشای ناموسی رو به خودش بگیره پس احتمالا به زودی شاهد نزاعهای همراه با ضرب و شتم فراوانی خواهیم بود
به هر حال پیشنهاد میشه بزرگان تمام تلاش خودشون رو برای برگردوندن حکم صادره دادگاه بکنند و تمام دیپلماسی خودشون رو به کار بندازن و مانع اجرای حکم بشن یا به هر حال یکی از آقایون که استعداد بیشتری داره این مسئله رو به عهده بگیره تا مملکت خدای ناکرده متحمل زیانهای جبران ناپذیری نشه تاکار از کار نگذشته .

۱۳۸۵/۰۸/۱۴

دربی تا شهر آورد

دوران 5 شنبه ها زمانی که رضا شاهرودی و دل از دختر می برد و عابد زاده دل از پسرا و من آرشیو کامل رهفته نامه فانوس بودم هنوز شهر اوردی درکار نبود ک این چنین سرد و بی هیجان باشه و من خونسرد بشینم و مثل کارشناس ها فوتبال رو نگاه کنم.اون موقعه در بود به اسم دربی که می تونست رو به جهنم خدا باز بشه و منو تا روزها غصه دار پشت خودش نگه داره یا می تونست دری باشه رو به بهشتی که اعتبار و عظمت به ادم ببخشه که نظیرش توی هیچ معدل بیستی پیدا نمی شد.اما اون روزها داوران بازدربی تهران ایرانی بودند و کسی به فکر اینکه داور خارجی برای بازی بیاره نبود اما از زمانی که دربی شهر اورد شد داوران خارجی هم امدند و این آخری آلفونسو پرز سر شناس اسپانیایی نشون داد که پر اشتباه تر از تبلیغات قبل از قضاوتشه.
به نظرم میاد که اشتیاق بازی خیلی کمتر از دوران دربی شده .شاید برای اینکه دیگه مجتبی محرمی نیست که پشت به داور بکنه و ....یا دیگه پروین نیست که صدای بد و بیراه گفتنش رو 100000 نفر بشنوند.
نمی دونم شاید اشتباه می کنم اما اون زمان ها وقتب با توپ فوتبال علی بازی می کردیم فوتبالیستهای زیادی بودند که اسمشون رو رو خودمون می گذاشتیم اما الان انگار تعداد بازیکن ها ی فوتبال که بشه اسمشون رو ازشون قرض گرفت خیلی کم شده..شایدم من دیگه فوتبالی نیستم.
نمی دونم زمان دربی مثل زمان شهرآورد آزمایشگاه دوپینگ داشتیم!!؟؟

۱۳۸۵/۰۸/۱۱

خاطرات ابری

وقتی پویاهه از من خواست به عنوان میهمان این وبلاگ بنویسم فکر کردم که کار سختی است. جمهور را که می نویسم می دانم برای چه و برای که، اما اینجا حس و حالش کلا فرق دارد. در هر حال حاصل آن شد که در زیر می خوانید:
پنجشنبه های هر هفته با تمامی روزهای دیگر یک فرق اساسی داشت و شاید دارد. یک سرخوشی مستانه ی مزین به بی قیدی شاید. کوچکتر که بودیم یعنی 16 ساله حدودا، با دوستان هم سن سالمان راه می افتادیم به بالا و پایین رفتن از خیابانی که انگار تنها تفریح روزگار بود. و چه تفریح لذت بخشی، که گاهی با دیدن دخترکان دلربا همراه می شد و فریادی از سر شوق. دلخوشی های کوچکی که بعضی وقتها در کاممان تلخ می شد.
اما حالا همه چیز انگار عوض شده، پنجشنبه همان پنجشنبه است و دخترکان زیبا رو همچنان به طنازی دراین خیابان که از همیشه شلوغ تر است مشغولند. اما پسر بچه های آن روزها امروز در بین جوانی و میانسالی سرگردانند. گرچه هنوز هم می شود گاهی فریادی از سر شوق را شنید.
حالا اما به همه ی آن گشت و گذارها، قلیان و سان سیتی و توین را هم باید اضافه کنی. گاهی دل مشغولی هایی که نمی گذارند مثل همیشه باشی. نمی دانم، چند سال دیگر که بگذرد در روزهایی که نه فقط شقیقه هایمان سفید شده که تنها چندتایی تار سیاه را بتوانی ببینی، این حس خوب پنجشنبه ها باز به سراغمان می آید یا نه!

۱۳۸۵/۰۸/۰۹

...

توی یک گوشه ی دنج، چیزهایی را نگهداری می کنم که یکی از وسوسه های همیشگی ام، آتش زدن آنهاست. به عبارت دیگر، وسوسه ای مرا به سوی خویش می خواند: شعله هایی که از این چیزها بلند می شود، زبانه می کند و اوج می گیرد و بعد، خاموش می شود و خاکستر سردی برجا می ماند، چه رنگی دارد، چقدر ارتفاع دارد و چقدر عمر می کند.

من بارها مجبور بوده ام، صندوقچه ای به اسم خاطره را بلند کنم، روی سرم بگیرمش، آن بالا چند دور بچرخانمش و پرتابش کنم به دورترین نقطه در آینده تا اگرشد، روزی دوباره در طول مسیری که طی می کنم، باز با این صندوقچه روبرو شوم. از همین روست که آتش زدن چیزهایی که در گوشه ای – گیرم حالا در ذهن یا در کنج اتاق - نگهداری می کنم، یکی از وسوسه های همیشگی ست.

وقتی اسم وبلاگ مشترکمان، با دوستانی که از دیروز تا امروز بوده اند، اسمش بچه های پنچ شنبه باشد و نگاهش – علی القاعده – به چیزی از جنس عصرهای پنچ شنبه و قرارهای بی برو برگرد هفتگی باشد، کمی درمانده می شوم که چه باید نوشت.

ناگزیرسرگردان خواهم ماند میان دو شهر. مسافر سرگردان در میان دو شهر در ذهن، یکی متعلق به دیروز، دیگری متعلق به دیروز و امروز.

پاییز من

از این جمله های کلیشه ای و از این متن های تکراری..آنگونه که می گویند: انگار همین دیروز بود که به شوق فوتبال یعد از مدرسه از خواب خوش 8 سالگی بر می خواستم .من و علی و آر بی پسرک ارمنی کوچه شان که ازاو فقط پدرش یادم مانده که مرد.توپ فوتبالی که علی داشت و من از نزدیک تا به حال ندیده بودم.مارکش میکاسا بود واز بهترین ها.شاید بدم نمی آمد که کسی هدیه بدهد به من اما پدر بزرگم تنها یک ماشین حساب ایرانی از سفر خارجش آورد..
هنوز آن موقع جنگ بود و از صدای آژیر قرمز و انفجار کم نشده بود اما انگار مردم شانه هاشان از نگه داشتن تابوت خسته بود و من امروز می فهمم...
آن هنگام دوستانی نبودند و 5 شنبه ای نبود.همه روزها مثل روز پنج شنبه بود جز پنج شنبه ها که همیشه مهمان داشتیم و خوش می گذشت.دوستان آمدند فقط کمی دیر آمدند تا سابقه دوستیمان کم باشد از این که هست اما شاید همین بهتر بود.
صدای پرستو تا اخر پاییز هست و کم نمی شود.هیچ چاره ای نیست باید گوش داد . هر سال برای خیلی ها که در این شهر خاطراتی به جا مانده دارند آنقدر خاطر می آورند که از بلندی عمر طول حواث تعجب می کنی..
من هم امروز گوش دادم و تعجب کردم که خاطرات ساده چه می کنند!!

۱۳۸۵/۰۸/۰۸

پنجشنبه های ما

خیلی هم دیر نشده تا خاطراتی که از پنجشنبه های دبیرستان گاه و بی گاه یادش می کنیم و لبخندی مبهم و حسرتی شیرین ضمیمه اش ، محو و تاریک شده باشد . نه خیلی هم دیر نشده. پنجشنبه ها را با جزییات به یاد می آورم .
از بعد از ظهر بعد از مدرسه، که زودتر تعطیل می شد از بقیه روزها، از سنتور زدن امیر و تنبک زدن من و "هر که دل آرام دید . . . "، از عصر گردی های دسته جمعی و قرارهای روبه روی بین الملل، از گیتار علی و شعرهای رضا و شاملو " همیشه عاشق صبوره . . . "، همه به یادم مانده. به یادمان مانده.
یاد دوباره آن روزها گرخاندمان. انگار هوای آن روزها دوباره پیچیده باشد توی ریه هامان و مستمان کند . انگار آن جوری شده بودیم که پنجشنبه ها بودیم و مدت ها بود که نبودیم دیگر، سرخوش و مشنگ. بچه های پنجشنبه شبیه پنجشنبه های نه چندان دور دبیرستان است قرار شد هر وقت حالمان پنجشنبه ای شد بنویسیمش . مینویسیمش من و علی و رضا.
پ ن – برای تمام زحمات، آقای وارتان ممنونیم و معذرت از رضا و علی که نوشته هاشان پاک شد

۱۳۸۵/۰۸/۰۶

می رسم ..حتی اگر دیر

یکبار یک متن نوشتم. گم شد. پویاهه گفت بخاطر تعویض قالب بود.حیف.هرچند که تغییری در احساسم و مغز کوچیکم به وجود نیومده. همون موقع و همین الان هم نمی دونم که چی می خوام بگم تو این قرار های هر روز به بهانه پسین پنج شنبه های رفاقت.اونم از نوع مبهمش. به مبهم بودنش اصرار دارم. به سر در گمیش و بی نظمیش. اما فکر کنم از خیلی روابط روز مره ساده تره...آنقدر ساده که که به خریت می زنه و لذت بخش می شه.
من میام نه 5 شنبه ها ..شاید زود تر.بمون تا برسم..حتی اگر دیر تر.