۱۳۸۵/۱۰/۱۰

جنگ اشكرهاي احوال

... و تو ای انسان که دچار جنگ لشکرهاي احوالی ٬ در خود انديشه کن که اين انديشدن اگر چه در عالم ماده تو را منفعت نبود لاجرم سپاهیان لشکرهاي احوالت را بر تو عيان خواهد کرد.تو خود ندانی که آدمی ملغمه ايست از اشيا متضاد که اين اشيا متضاد اگر حال وی را به هيچ نوبت به بهبود نگردانند ٬ لاجرم حرکت به سوي غایتی را در وی هموار خواهند ساخت که در لوح ازل تضاد را مسبب حرکت به سوی غايتی گردانيده اند.
....................
بخشي ديگر از جوامع الحكايات عطا علوي

۱۳۸۵/۱۰/۰۸

ایکس - او

همیشه از همین جا شروع می کردیم علامت اول را من می گذاشتم و سه تایی بعدی را تو

۱۳۸۵/۱۰/۰۴

یلدا بازی پنجشنبه ها

پوتین و انوش عزیز بچه های پنجشنبه را دعوت کرده اند به بازی یلدا البته بچه های بچه های پنجشنبه هر کدام در وبلاگهاشان یا بازی
کرده اند یلدا را، یا بازی خواهند کرد اما خب . . .

1 – به طور کلی علی بدقول ترین ، رضا پر غلط املا ترین و بنده تنبل ترین عضو هستیم و بدین صورت تقسیم کار کاملن صورت گرفته است.

2- در جمع دوستان من (پویاهه) معروف بوده ام به تخم فتنه تا سالها در گروه دوستان هر اتفاق ناخوشایندی می افتاد یا درگیری و دعوایی بود می گفتند که یکسرش زیر سر پویا است
علی اعطا به مارمولک معروف بود بچه ها رفتار او را مثل حزب کارگزاران آن موقع ها تشبیه میکردند می گفتند همیشه می خواهد همه جوانب را با هم داشته باشد
رضا پسر خوشنامی بود و هست هر چند خیلی موقع ها یک طرف دعواها بود
3- اول رضا سیگاری بود بعد علی سیگاری شد بعد من هیچ وقت سیگار نکشیدم و محتاط نشدم.

4- در مورد مجله ادبی عصر پنجشنبه با علی صحبت میکردم که هر دومان متوجه حس مشترکی در مورد روزهای پنجشنبه شدیم . در واقع ایده وبلاگ از اسمش شروع شد.

5- با کلی مکافات وارتان را راضی کردیم زیر سلیقه گرافیکیش بزند و جمله زیر لوگو را بنویسد وقتی گذاشت هم من پشیمان شدم هم علی ، دیگر رویمان نشد بهش بگوییم برش دارد.

دوست دارم دوستانمان دردونه . یک دل کوچولو . تاریکخانه . استامینوفن . جمع نوشت دعوت مان را قبول کنند.

وروجككان

ايستاده‌ای در مرکز ميدانی از هيچ، که پيرمرد در دوردست‌ها ظاهر می‌شود با کت و شلواری مشکی. می‌آيد طرفت. نرسيده که وروجک‌ها از چپ و راستت توی دايره می‌آيند و بر محيط دايره، مانند گلزنان مسابقه فوتبال بالا و پايين می‌پرند. پيرمرد حالا رسيده است نزديک دايره و ابروهايش به معنای عصبانيت در هم است. وروجک‌ها پايکوبان محيط دايره را دور می‌زنند و هر نود درجه، باز برمی‌گردند. پيرمرد آمده‌ است روی محيط دايره در ميانه وروجک‌ها و عصايش را به طرف تو نشانه رفته ‌است. وروجک ها چيزی مانند جام توی دست راست دارند.حالا پيرمرد و وروجک ها پاهاشان روی محيط دايره‌ است و انگار روی خطوطی که از مرکز به طرف بيرون کشيده شده است دراز شده‌اند.

۱۳۸۵/۰۹/۲۹

زردها بیهوده قرمز نشدند

اول یک سیب آبدار بود که افتاد در جوب و بعد
یک سیب شمیران کوچک ، که زیر ماشین له شد
و بعد
یک سیب سرخ لبنانی که خراب شد.
بعد
یک سیب گلاب رسیده بود که خورده شد و بعد
یک سیب زرد خالخالی که دزدیده شد و بعد
یک سیب رسیده مشتی بود که لک شد و پلاسید
بفرما خیار

۱۳۸۵/۰۹/۲۷

روح آزاد


چيزي كه از آن خود نيست ـ روح آزاد را ـ نمي توان نثار كرد.
روح آزاد من از آن من نيست.
اين منم كه از آن روح آزاد هستم.من در آن نمي توانم تصرف كنم.”
{رومن رولان}

چي مي خواستم،چي شد.گاهي كه يه چيزي مي ديدم يا مي شنيدم
مثل يه صحنه زيبا يا يك موسقي دل نشين،احساس مي كردم كه در اختيار
اون زيبايي قرار مي گيرم.يك دفعه مي ديدم كه يه چيزي انگار كمه،گم شده.
اين ور بگرد ،اون ور بگرد،نه…نيست.
روحم مي ره و من تنها مي مونم. بايد بگردم دنبالش .
كجا برم ؟از كي بپرسم؟كي ديده كه كجا رفته؟
هيچ كس.همه تو خودشون هسنتن.همه گرفتاري خودشون رو دارن.اعصابم رو خورد
كرده. آخه اين چه روحيه.مال منه اما هيچ وقت پيش من نيست.يه روز تو خونه اينه
فردا يكي ميبينتش كه سوار يه آهنگ و داره مي ره يه جاي ديگه.
من هم كه مردم انگار! قهوه مي خورم و فال مي گيرم.
فالم مي گه عاشقم..هه هه …بيچاره فنجون قهوه نمي دونه كه من هيچي ندارم كه
عاشق بشم. اگه طرف بفهمه كه روح من پيشش نيست ، فكر مي كنه كه بهش فكر
نمي كنم و دوستش ندارم ،پس حتما روح من پيش يكي ديگه رفته،بعد ديگه خر بيار و
باقالي بار كن.
خوب ..چه مي شه كرد.رومن رولان راست ميگه .روح آدم مال آدم نيست،اين آدمها
هستن كه متعلق به روحشون هستن.روح ميره بازي مي كنه،دعوا مي كنه واعصاب خودش
و ما رو خورد مي كنه .مبي ره عاشق ميشه و هزار و يك دردسر ديگه مي سازه .
يه بار هم مي بيني ساعت ها ميشينه جلوي روت و تكون نمي خوره.مثل طلب كاره.
خدا اون روز نياره.حتما مي دونيد چي ميگم.
حالا هم گذاشته رفته،چند روزيه كه هيچكس نديدتش.
خوش بحالش.. آزاد ترين اون رو هيچ كس نداره.
صادقانه اعترف مي كنم كه گاهي ميشه كه دلم مي خواست فقط روح بودم


۱۳۸۵/۰۹/۲۶

لعبتكان

... و تو ای انسان! نگويمت که فلک را هيچ بازی نبود. تو در اين بازی ملعبه ای را مانی در دست خلايق و هنگامی - تو پنداری - خلايق ملعبه اند اندر دستان تو. ليکن ندانی تو و خلايق همه ملعبه ايد اندر دستان فلک ... پس شبان تاريک و سحرگاهان سپيد ٬ هر دو را برخود آسان گير که اندر باطن هيچ تفاوت نبود.

.....
بخشي از جوامع الحكايات عطا علوي

۱۳۸۵/۰۹/۲۳

...

دعوتی است نه چون دیگرها . دیگر مغلوب رنگ ها نیستی .
اجباری نیست در سِت بودن شال و کیف و کفش با رنگ سایه!
اینجا جشنی است بر بلندای خیال .
مهمان خاطره هایی می شوی دور و نزدیک .
خاطره هایی گرم به تلخی قهوه های نیم خورده
سرد می شوی چون دی پار ...
میزبان این جشن صفای روزهاییست که رفته .
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
حریفا ! میزبانا!میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد .
تگرگی نیست مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم...
-------------------
دردونه

اتاق و نيمي ...

صدای گُر گرفتن کبریت مرموز است، یک جوری هولناک و قوی
کبریت روشن، شمع روشن، اتاق و نیمی از صورت توروشن است
بعد آرام آرام شمع آب می شود وخاموش
اتاق و نیمی از صورت تو

۱۳۸۵/۰۹/۲۰

غرق نشویم تا شنا کنیم

همیشه این طور نیست که ما دوست داشته باشیم و دیگران ندونن .گاهی دیگران دوست دارن ما رو و ما نمی دونیم.داشتم فکرمی کردم که علتش اینه که هنوز هنر دوست داشته شدن رونمی دونیم.می گن که عشق خود خواهی و حسادت میاره.همینه دیگه.نمی خوای دوست داشته بشی برای اینکه دوست داشتن مال یکی دیگه است.از وقتی به این مسئله رسیدم گذشته های خودم و خاطرات م جلوی چشم رژه میرن.چقدر بوده که من دوست داشته شدم و نفهمیدم.الان می فهمم.آنقدر مشخصه که از خودم تعجب می کنم.چطور از لحن صدا به صداقت پی نبردم!!چقدر دوست داشته نشدم و فریب تظاهر دوست نما های اطراف رو خوردم...اما این همه از خود دوست داشتن نیست بلکه از خود فریبی منه که فکر می کردم آنچنان که باید آموختم چگونه عشق بورزم و دوست داشته باشم.
باز هم اشتباه می کنم انگار.دکتر شریعتی می گه :
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن.
باز هم یه جای کارم می لنگه ..کمی بیشتر فکر کن.

۱۳۸۵/۰۹/۱۶

این مرد چرا سیگار نمی کشد؟

روی تخت یک پا زیرش یکی دیگر جمع شده در شکمش نشسته، دستی که زیر سرش بود درد گرفته است. مثل هر شب بعد از کار آمده اتاقش و با کامپیوترش ور می رود. تلفن کنارش، چایی کمی آنورتر و صفحه پر نور مانیتور روبرو. سه عضو جدا نشدنی. نه خوشحال است نه ناراحت. فقط کمی ریشش بلند شده. سرمای هوا هم اذیتش می کند.

ساعت از 6 گذشته، آلارم موبایل بیدارش می کند، به صفحه نگاه می کند و باز پتو را روی سرش می کشد. اگر الان بلند شود می رسد که دوشی بگیرد و سرحال شود. فرصت صبحانه خوردن هم دارد. هنوز آفتاب نزده. ولی مثل هر روز فقط به صفحه موبایل نگاه می کند، انگار می خواهد از اینکه ساعت 6 شده مطمئن شود و باز بخوابد! درست چند دقیقه به 7:30 از جا بلند می شود و با سرعت حیرت آوری آماده می شود. کامپیوتر و موبایل و کلی سیم را که مثل غذای نیم خورده شب قبل روی تخت ولو هستند را جمع می کند و می ریزد توی کیف... کاش فرصت بیشتری داشت برای خوردن صبحانه. ماشین برای بار دوم بوق می زند

به زور ساعت ده چای می آورد آبدارچی. انگار آدم روزش از 10 تازه شروع بشود! فکر می کند چقدر بد است تا آن موقع بدون چای، باید با خودم چای کیسه ای بیاورم. چای بعدی هم که می رود تا بعد از نهار. اهی توی دلش می گوید و باز رویش را بر می گرداند به صفحه مانیتورش که با آن همه نور مهتابی سقفی دیگر آنقدر ها هم پر نور نیست. اگر روزی صبح بلند شود دیگر اینجا نیایید یکی از دلایلش حتما همین آبدارچی تنبلش است. و علتی که هنوز این کار را نکرده است این اینترنت بی صاحبی ست که در اختیارش است. برای خودش می چرخد و می گردد. میل چک می کند، دانلود می کند و البته لابلای چرخ زدن هایش اگر شانس بیاورد چندتا موضوع پیدا کند که تا ظهر سرش گرم شود، خیلی کندی گذر زمان را حس نمی کند. تازگی ها به این نتیجه رسیده که اینترنت پر سرعت هم عجب چیز مزخرفی ست! هیچ هیجانی ندارد، یک نواخت. نه قطع می شود و نه بوق اشغالی دارد. موقع صحبت کردن هم صدایت بریده بریده نمی شود. همه صفحه ها را هم کامل باز می کند. اه... پس کی ناهار می شود؟

به غیر از اینترنت بی صاحاب، ناهار خوب اینجا دلیل دیگرش در ماندن همراه غر زدن است! سالن غذا خوری پر است از آدم. ته صف ایستاده و کارتی که باید توی دستگاه بکشد را زودتر درآورده آماده کرده است. انگار چیزی یا کسی منتظرش باشد، همیشه اینطور است بیخورد عجله دارد... غذای خوشمزه باب طبعش را با کلی دسر و مخلفات تند تند می خورد و رستوران را ترک می کند. می رود به چرخ زدن های بی حاصلش ادامه دهد. گاهی هم البته موضوعات جالبی ذهنش را مشغول می کند لابلای کارهایش. مثل دیروز، دائما به دروغ هایی که گفته است و آخرش لو رفته بودند فکر می کرد. ولی هرچه به ذهنش فشار آورد یادش نیامد چرا دروغ سیزده پارسالش با اینکه خیلی معلوم بود، تا آخر همه باورشان شده بود و اگر خودش نمی زد زیر خنده کسی نمی فهمید! با خودش فکر کرد شاید دروغ گفتن اصلا از آن همان موقع ها بود که به یکی از تفریحاتش تبدیل شد! یک عده را سرکار بگذارد و آخرش بخندد... هر هر هر

هوا که تاریک بشود یکم بعدش همان راننده ای که صبح دو تا بوق زد می آید دنبالش.. بعضی ها که نمی دانند فکر می کنند چون راننده دنبالش می آید شخصیت مهمی شده است! خودش هم گاهی اوقات باورش می شود انگار. مثل امروز که از بس دیر آمد کفر راننده را در آورد، نزدیک بود ماشین برود.

با ریش روی چانه اش بازی می کند. پایی که رویش نشسته بود خواب رفته. به زور از زیرش می کشاندش بیرون و دراز می شود روی تخت. حال هیچ کاری را ندارد. کامپیوتر را می گذارد کنار تخت، چایش را می گذارد آنورتر و موبایل را می زند به شارژ. نه لازم است به کسی شب بخیر بگوید نه خودش را مقید کند مسواک نزده خوابش نبرد. نوک پاها و نوک دستانش یخ کرده، اما در زیر تی شرت نازک احساس گرما می کند. همیشه همینطور است فکرهای دلهره آور باعث می شوند عرق کند و گرمش بشود. پتو را با پا از پایین تخت سر می دهد روی بدنش. آلارم موبایل را روی 6 تنظیم می کند و شام نخورده می خوابد.
................................

۱۳۸۵/۰۹/۱۳

تاریخ زیر خاکستر

دو شب پیش افتتاحیه بازی های آسیایی رو از ماهواره دیدم. خیلی جالب برگزار شده بود.انقدر که اگر کشتی به شکل حرف "ق" رو اگر نمی دیدی و از برگذاری بازی های آسیایی خبر نداشتی نمی فهمیدی که این مراسم با شکوه توی یه کشور عربی بر گزار میشه که شاید حدود نیمی از استان ما هم نمی شه. کشوری که تا 20 سال پیش حتی ایران ازآوردن اسمش رو نقشه های چاپ شده اکراه داشت و اکنون به مرحله ای رسیده که نمی توان از پشرفتهایی که کرده چشم پوشی کرد.
من هم می گم پول نفت می تونه جادو بکنه با یک کشور اما واقعا ما موقعیتش رو نداشتیم؟ حرف من این نیست البته. می خوام بگم این کشور قطر که امروز میزبان بازی های آسیایی شده از 10 سال پیش به فکر این مراسم بوده. نیم بیشتر ورزشکارهاش مال کشورهای آفریقایی هستن ... هرچند از کشوری که تاریخ چندان درخشانی نداره انتظاری نمی شه داشت. اما ما چه کردیم.تا کجا رفتیم و به کجا رسیدیم. حتی شوق ورزش کردن در مردم تا زمانی که من نوجوان بودم بیشتر بود اما الان انگار همه چیزکمتر شده.
حتی بلندای تاریخ ما هم داره زیر سوال می ره اونم به طور آشکار نه پنهان. حتما داستانهای خلیج عربی و ضمیمه شدن تبریز به ترکمنستان رو شنیدین.
شاید اگر کمی زود تر به فکر فرهنگ چندین هزار سالمون می افتادیم و در دوران دبیرستان بیشتر از کوروش و سیاوش بابک خرم دین برامون می گفتن امروز میلیون ها جوان ایرانی داشتیم که تاریخ درخشانشون رو از بر بودند.