۱۳۹۱/۰۷/۱۱

دلتنگی ها همزمان

چقدر احمقانه است که همزمان دلمان تنگ می شود..
من سیگار می کشم، "هامون"را باز نگاه می کنم، "دراین پاییز در زندان" اخوان را خط به خط وچند باره می خوانم و نقاشی ها "کلوویتس" را می بینم؛ تو چه می کنی؟

نه احمقانه نیست؛ دردناک است.

۱۳۹۱/۰۷/۱۰

سراب

نقش سراب می زند زلف جهان گشای دوست ...!!

۱۳۹۱/۰۷/۰۶

گمراه

زندگی دقیقا زمانی که به "راست" می پیچد، راهنمای "چپ" را می زند.وبلعکس.

۱۳۹۰/۰۶/۰۶

فیسبوک ، بلاگ اسپات و بازار یوسفی

هرگز فراموش نمی کنم. سه یا چهار ساله بودم. یک روز بعد از ظهر تابستانی توی ماشین آبی قدیمی مان که آن زمان با تمام قراضه گی اش سان روف داشت نشسته بودم. بازار یوسفی. پدر و مادر، من و خواهر کوچکم را رها کردند و رفتند برای خرید. ما هم بالا و پایین می پریدیم و از سان روف که آن موقع برای مردم سوراخی در سقف بیش نبود دست تکان می دادیم. کمی که گذشت حس کردم شلوغی خیابان دارد خفه ام می کند. بوهای پیچیده ی نامأنوس بینی ام را انباشته بود. فریاد گوش خراش میوه فروش های بد لهجه ی بد صدا کلافه ام کرده بود. بی تاب شدم. با تمام وجود پدر و مادرم را صدا می زدم. خواهرم هاج و واج به من خیره شده بود. مستأصل شدم. هیچ غیر از گریه از من بر نمی آمد. زار زار گریستم. تا پیراهنم خیس خیس شد از مخلوط عرق و گریه. مادرم تا رسید و مرا دید مبهوت شد. علت گریه ام را پرسید. پاسخی نداشتم.
از شلوغی و بازار بی زارم. آزارم می دهد لولیدن آدمها. در هم و برهم.
همیشه طرفدار مکان های آرام و کم تعدادم. اینجا، یعنی بلاگ اسپات ، همین خصوصیات را دارد. این روزها همه رفته اند فیس بوک یک عکس ناز هم گذاشته اند آن بغل وخلاصه حسابی شلوغ است و رونق از بلاگستان رفته. اما برای من اینجا، این وبلاگ ها، همان تک خط ها ی پویا، همان نوشته های بلند مفید، همان پست های عالی حسین و... معنی اینترنت و نوشتن می دهد.

۱۳۹۰/۰۴/۲۲

همانقدر ساده بود كه هميشه بود

همانقدر ساده بود كه هميشه بود.. حاصل آن گفتمان شبانه شد اين چند جمله.آن كرم كوچش كه دوست گفت هميشه هست آز خواب كه نه از چرت زدن دست كشيد و دوبار بر اين آتش دميده شد.
شايد اين آتش آخر روز بسوزد تن ما را .اما سر دوستان سلامت و سقف اين خانه كه هزار بار تا به حال پناه جان خسته و روح مكدر شده.
به همين سادگي مي توان بر آستان ايستاد و هر كه از در آمد در آغوش كشيد .

۱۳۸۹/۱۱/۱۷

براي شيدا كه گفت چرا نمي نويسيد

چرا دوبار باز من
چرا
واله مي شوم
به ان خيال بچگي
خمار عصر هاي شاد
باز حواله مي شوم
ميان چشم هاي دوست
اگر شبي نبوده ام
صداي ناله مي شوم
چرا خيال مي كنم
ميان اين همه نگاه
از آن محال روز ها
دوبار فكر مي كنم
كه استحاله مي شوم..

۱۳۸۹/۰۸/۲۲

خيابان ونك من

خيابان ونك من
عصر بعد از يك روز كاري
ساعت بين 6 تا 7 بعد از ظهر
نگاه من اينجا سه جور ادم مي بيند و دو جور غير ادم.
يك دسته ادم هستند كه معمولا لباس مارك ژوشيدن يا ارايش غليظ دارند.خوشحالند و با علاقه و وسواس ويترين هاي رنگارنگ را برسي مي كنند و زود به نتيجه مي رسند.گاهي تنها و گاهي چيك تو چيك.در گوش هم نجوا مي كنند كه نمي شنوم اما از پس اين گفتگو چنان مي كنند كه عاقبت اين خريد و امشب پيدا مي شود.
يك دسته سر به زير ويروند و به تندي.انقدر كه به اطارف به ندرت نگاه مي كنند تا .خسته شايد.شايد هم تكيده از فكر .انچه مي خواهد بشود . چه مي شود.چه كنمو چه كنند.باراني از سوال .فرصتي ندارد تا به اين همه برق نگاه كند.شايد چون صف بي ار تي طولاني مي شود و ديرتر ممكن است برسد.
يك دسته- يك نفر-يك زن-جوان و معصوم.هميشه فقط روبرو را نگاه مي كند.فقط رو برو را.
جور هاي غير ادم هم هستند.
گربه ها كه همگي چاقند و تميز.با غرور را مي روند انگار صاحب پورشه باشند.شايد چون انجا پيتزا گران تر از اينجاست.
سگها كه در اغوش لم داده اند و خوشحالند از اين ژاكت جديد كه پوشيده اند و سرما نمي خورند.