۱۳۹۰/۰۶/۰۶

فیسبوک ، بلاگ اسپات و بازار یوسفی

هرگز فراموش نمی کنم. سه یا چهار ساله بودم. یک روز بعد از ظهر تابستانی توی ماشین آبی قدیمی مان که آن زمان با تمام قراضه گی اش سان روف داشت نشسته بودم. بازار یوسفی. پدر و مادر، من و خواهر کوچکم را رها کردند و رفتند برای خرید. ما هم بالا و پایین می پریدیم و از سان روف که آن موقع برای مردم سوراخی در سقف بیش نبود دست تکان می دادیم. کمی که گذشت حس کردم شلوغی خیابان دارد خفه ام می کند. بوهای پیچیده ی نامأنوس بینی ام را انباشته بود. فریاد گوش خراش میوه فروش های بد لهجه ی بد صدا کلافه ام کرده بود. بی تاب شدم. با تمام وجود پدر و مادرم را صدا می زدم. خواهرم هاج و واج به من خیره شده بود. مستأصل شدم. هیچ غیر از گریه از من بر نمی آمد. زار زار گریستم. تا پیراهنم خیس خیس شد از مخلوط عرق و گریه. مادرم تا رسید و مرا دید مبهوت شد. علت گریه ام را پرسید. پاسخی نداشتم.
از شلوغی و بازار بی زارم. آزارم می دهد لولیدن آدمها. در هم و برهم.
همیشه طرفدار مکان های آرام و کم تعدادم. اینجا، یعنی بلاگ اسپات ، همین خصوصیات را دارد. این روزها همه رفته اند فیس بوک یک عکس ناز هم گذاشته اند آن بغل وخلاصه حسابی شلوغ است و رونق از بلاگستان رفته. اما برای من اینجا، این وبلاگ ها، همان تک خط ها ی پویا، همان نوشته های بلند مفید، همان پست های عالی حسین و... معنی اینترنت و نوشتن می دهد.

۱ نظر:

sheyda گفت...

khob gofti vala....!1
DARD IN WEBLOGA BOKHORE TO SARE FACEBOOK!1