۱۳۸۹/۰۴/۰۷

۱۳۸۹/۰۴/۰۶

اهواز ٢٤

يك - چهارشنبه رفتم اهواز و سفرم از زمان راه افتادن به سمت فرودگاه مهرآباد تا زمان برگشتن و رسيدن به خانه، حدود ٢٤ ساعت طول كشيد. تهران كه آمدم و رسيدم خانه، مثل يك موجود بي جان افتادم توي رختخواب و تا ساعت سه بعدازظهر پنج شنبه خوابيدم‎‏؛ به جبران ٤٨ ساعت بيداري. تلفنم را هم خاموش كردم؛ يعني همه چيز تا اطلاع ثانوي تعطيل. به پيشواز تعطيلي ١٣ رجب كه روز پدر باشد!

دو- سفر خوبي بود. دوستاني را ديدم. دوستان قديمي و دوستان جديد. رضا هم، پرواز رفت و برگشتش تقريباهمزمان با من بود. توي فرودگاه فرصت خوبي شد. وقت برگشتن، پويا و عادل (پسر عموي روزنامه نگارم) آمدند فرودگاه و زمان خوبي را با هم سپري كرديم. با عادل چقدر زمانهاي دور دور را مرور كرديم. ماجراهاي ١٥ سال پيش، اوج دوران نوجواني و جنون! كه با هم چه گفتگوها و ماجراها داشتيم. چيزهايي را به ياد آورديم كه مدتها از خاطرمان نگذشته بود و حالا مرور آنها لذتي ناب بود براي هر دوي ما.

سه - انوش را ديدم. هرچند كوتاه. عليرغم ميلم فرصت گفتگو فراهم نشد. قراري گذاشته بوديم و هرچهار نفر نويسنده ي ثابت اين وبلاگ جمع بوديم. اما كوتاه بود و فرصت گفتگو فراهم نشد.

چهار - دو دوست خوب ديگر را ديدم، يكي آشناي جديد و ديگري آشناي قديم. دوست تازه، فرزاد موسوي گرافيست مطرحي‌ست توي اهواز. از پيش قراري گذاشته بوديم و رفتم دفترش. حرف زديم و حرف زديم. با دوست قديمي ديگري، نينا شاهرخي - كه دوستيمان از دنياي وبلاگ هاي معماري آغاز شد - قراري گذاشتيم و بسيار لطف كرد و آمد دفتر فرزاد موسوي. دوست خوب معمار، اهل مشهد و نويسنده ي يكي از بهترين وبلاگ هاي معماري؛ كه موقتا اهواز زندگي مي كند. با نينا شاهرخي توي ماجراي ضيافت هاي مجازي وبلاگ هاي معماري - اگر اشتباه نكنم - آشنا شديم. او آدمي‌ست پي گير، دقيق، بسيار مثبت كه هميشه در پيگيري روال ضيافت ها نقش كليدي داشته. در مورد ضيافت ها صحبت كرديم، در مورد برنامه هاي آينده كه مي شود طراحي كرد‏، درباره ي پتانسيلي كه هست و نبايد به هدر برود و بايد براي ادامه ي فعاليت هايي از اين قبيل، برنامه ي جدي تري بريزيم.

پنج - تعدادي از اقوام و بستگان را ديدم. هرچند كوتاه. اما غنيمت بود.

شش- اهواز كار داشتم. قراري بود مربوط به كارم. صحبت هايي كرديم اما نمي دانم به نتيجه رسيد يا نرسيد! شما بگوييد. رسيد يا نرسيد؟

هفت - توي راه برگشت، سخت گذشت. احتمال لغو پرواز به دليل گرد و غبار شديد. تاخير طولاني. ٤٥ دقيقه اي ماندن توي هواپيما قبل از پرواز با آن گرماي نفس گيرش (تمام ١٩-١٨ سالي كه اهواز زندگي كردم يادم نيست توي ٢-١ ساعت اينقدر عرق ريخته باشم)، بي خوابي و ...

هشت - توي راه رفتن؛ آخ آخ آخ آخ ...

۱۳۸۹/۰۴/۰۲

شاهد مرگ اخرین رویایی کودکی بودم این روزها.انچه که فکر می کردم این حداقل برای من خواهد بود و نبود.پی بردم که دوستی هم همیشه انچه فکر می کنی و می خواهی نیست چرا گه هر دوسوی ماجرا انسان است.

حتما ادمی از یک میز یا لپ تاپ یا خودکار در جیبش فریب نمی خورد و به چشم دیگری نگاهت نمی کند اما توو به چشم دیگری نگاهشان می کنی چون یک سوی ماجرا تویی که انسانی..این روزها هر گه را فکر می کردم دور شده در دوستی به من نزدیکتر است به من و هر که نزدیک شده بود را میبینم که چه تلاشی میکند که فرار کند.اما نمی دانم چرا در حال گوشه پیرهن مرا هم با خود می کشند.شاید پون باز یک دو سر ماجرا انسان است.

۱۳۸۹/۰۳/۳۱

المان هاي نوستالوژيک

احتمالا در زندگي همه المان هاي نوستالوژيک بسياري وجود دارد نمي دانم چرا ولي هوس کرده ام راجع به بعضي از اين فاکتور ها بنويسم .
بو :براي کسي مثل من که حس بويايي خوبي ندارد بو جزء فاکتور هاي کم اثر تر است ، بوي ادکلن اترنتي ، بوي توتون کاپتان بلاک ، بوي سيگار مور که بوي نوجواني است ، بوي پنکيک که مرا ياد دانشگاه مي اندازد ! ، بوي خاک باران خورده با آن تصوير دائمي حياط خانه مان با آن درخت بلند بي عار که در سياهي ابرهاي زمستاني گم ميشد ، بوي الکترود جوش کاري که مرا ياد پول مي اندازد و....
مکان : اين يکي احتمالا براي همه صادق است مکانهايي که خاطره انگيزند و گاه آزار دهنده ، يک کافي شاپ دنج ، يک پيتزا -ساندويچ بي کلاس مرکز شهر ، يک رستوران متوسط بالاي شهر ،يک پارک جنگلي مثلاً زوييه يا گمبوعه ! ...و ضد حالش هم اينست که همان پيتزا فروشي بي کلاس را بعد سالها مي روي سر بزني مي بيني که تعطيل است واز زير در کج و موعوجش رشته رشته اثر دود مي بيني که بيرون زده واز همسايه ها سراغ که مي گيري مي فهمي در آتش سوخته !
اثر هنري : يک فيلم يا موسيقي متنش مثل موسيقي متن فيلم آبي ، يک صدا مثل صداي قصه گوي قصه ظهر جمعه ؛ يا صدای نامجو وقتي مي گويد آفت ذهن همنشين بد است ... يا صداي خسرو شکيبايي ، صداي جيرجيرک در شب های تابستان ... ؛ يک نقاشي که از يک دوست قديمي نامرد کادو گرفته باشي !! يک کتاب که از يک دوست قديمي مرد يا يک نقشه از يک دوست قديمي زن .
.
ولي از همه خطرناک تر!!!؛ حداقل براي من ، دست خط است ، دست خط يک دوست بر اول يک کتاب و از آن بد تر در يک نامه ي خصوصي صد بار خوانده شده !
گاه فکر مي کنم ذهن مانند کوسن هاي خياطي است . همان ها که شکل لاک پشت يا چنين چيزي درستشان مي کنند و در آنها سوزن نگه مي دارند . صد ها سوزن به ابعاد مختلف در آن فرو رفته و اين سوزنها همان المان هاي نوستالوژيک اند و ذهن همان کوسن لاک پشتي بي نوا !

۱۳۸۹/۰۳/۲۸

به انتظار مردی برای تمام فصول

نويسنده ي مهمان: حسين مفيد
....................................
چای را با شکلات میخورم
به انتظار قهوه ای که چشمانش باید چقدر تلخ بود روی این میز
که نیست
که باید بود کمی پیشتر اینجا
تنها
که به تنهاییهایم گوش
...
این معده
انگار آتشفشان شده
تنم گرم شد
بیرون سرد است
آتش فوتبال حتی
انگار سرما پخش می کند / توی این شب / بوی قهوه می آید اما
از چشمان قهوه ای تو
گویی
روزه ی انتظار گرفته اند چشمانم
در تنهایی پر ازدحام این کافه
در کنج ِ کافه کنج ، معتکف شده ام
به انتظار چشمانی که بوی نافه بدهند به کافه نشینی من

2/8/هزاروسیصدو83
تهران / کافه کنج / به انتظار مردی برای تمام فصول : پویا
................
نويسنده ي مهمان: حسين مفيد

۱۳۸۹/۰۳/۲۷

كابوس ' ز - آناليتيك

و یاد می‌گیری که همه‌ی راه‌ هایت را امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست
Jorge Luis Borges
...........................
بخش اول
١- مثل كابوس مي ماند دقيقا، مثل كابوسي كه گاه به روياي پرواز، به روياي بي وزني شبيه مي شود؛ كه گاه گاه، حجم مجازي توي سرت - ذهنت شايد، يا چيزي از جنس ديگر - حالت پرش گونه اي دارد. گاهي كه نشسته اي، گاهي كه راه مي روي.
بخش دوم
١- دو نفر را مي شناختم كه كابوس داشتند. كابوسي هميشگي. من براي كابوس هاي هر دو آنها احترام بسيار قايلم، اگرچه كابوس هاي شبانه ي هر يك ، نسبتي تمام و كمال با حضور ديگري در دنياي روزانه دارد.
اين دو نفر اولين بار، حوالي سال ١٩٩٥ توي كافه اي در نيويورك با هم گفتگو كردند.
٢- يكي؛ توي خواب غرق مي شود. خفه مي شود. كابوس خفه شدن دارد. نه اينكه فكر كنيد خواب خفه شدن ببيند و صبح كه بيدار شد خميازه اي بكشد و بگويد: اه! چه خواب مزخرفي بود!
نه! كابوس غرق شدني‌ست كه اگر توي آن لحظات وقت كافي بيدار شدن نداشت، توي خواب غرق مي شود. خفه مي شود.
آشناي من، كابوس وقت كافي نداشتن دارد.
٣- شبها، قربانياني كه دو هفته تمام، توي خانه هايشان مانده اند و بوي تعفن همه جا را برداشته است به سراغ آشناي ديگر من مي آيند. كابوسي هميشگي، مكرر!
چه مي خواهند؟ چه مي گويند؟ هيچ! حضور و سكوت.
٤- اين آشنايان من، آدمهايي هستند كه در دنياي شبانه كابوسي هميشگي دارند. كابوس ثابتي كه تكرار مي شود. آدمهايي هستند كه در دنياي روزانه، تنها يك بار، در كافه ي نيويوركي با هم ديدار مي كنند و از كابوس هايشان با هم مي گويند. بعد، چهره هايشان در هم مي رود و به نوبت، يكديگر را تهديد مي كنند. خيلي جدي تهديد مي كنند. توي چشم هاي هم خيره مي شوند؛ اما توي چشم هايشان درخششي هست كه مي گويد هر يك، عليرغم تهديد ديگري، عليرغم تهديد خيلي جدي ديگري، چه حجمي از تحسين آن ديگري توي ذهنش هست.
٥- اين حجم تحسين، اين درخشش چشمها، عليرغم كابوس هاي شبانه، عليرغم تمامي تهديدها، يكي از ترين هاي زندگي من بود.
بخش سوم
١- که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست
بخش چهارم
١- روزگار برزخي آقاي معمار

۱۳۸۹/۰۳/۲۴

حال و روز

چقدر غمگین می خواند این مردک کوتوله.ایستاده زیر پنجره.
از زمستان سال گذشته که فکر می کردیم برف می اید آن شبش و نیامد این مردک هم از اینجا گذر نکرده بود.تا همین امشب و همین حالا که این جعبه جادو خاموش است و من تنها مانده ام خانه.همسایه که همیشه صاحبان صداهای نا هنجار را دعا می کند این بار صدای ذکرش نمی اید.حدس می زنم که یا خانه نیست یا در اثر صئای مردک اوازه خوان در چنبره خاطره ای له شده.
مثال تور ماهیا ..تار دلم زه هم گسسته
می خوام بیگیرم دامنت............
حتما معشوقه ای دارد این مردک.عشق فقر را نمی شناسد.شاید به انتظارش نشسته تا لقمه نانی صدایش برای او در اور .
کسی چه می داند.پشت این دیوا های خاکستری و شاید چند معشوق و عاشق دیگر دارند بی تاب می شوند ارام ارام.
من اما حال روزم معلوم نیست .

۱۳۸۹/۰۳/۲۲

silent

هیس!
یک دقیقه سکوت

۱۳۸۹/۰۳/۲۰

...

به نام خدا
بوی خورشت قورمه سبزی می داد، حاضرم قسم بخورم که بوی قرمه سبزی می داد. نه خودش. افکار و عقایدش هم نه، شاید هم کمی! اما چیزی که مورد نظرم است خانه اوست...خانه هایی هستند که همیشه بوی قورمه سبزی می دهند. فرقی نمی کند که چه موقع سال باشد یا چه موقع روز. بهار، تابستان...شب، روز. این بوی غذا را در تک تک وسایل خانه می توان حس کرد. نمی دانم این بوی قرمه سبزی چقدر با بوی کلم پخته ای که جرج اورول در یکی از کتاب هایش توصیف می کند، شبیه است؟ اما حتما اورول هم حسی شبیه حس من داشته است یا من حسی شبیه حس او دارم!

خانه هایی با بوی قرمه سبزی در من یک جور حس دلتنگی ایجاد می کنند. کسانی را می شناسم که سالهاست در چنین خانه هایی ساکنند. شاید در ابتدای ورود و با استشمام این بو حس خانه و غذای مادر به تو دست دهد، شاید حس غربت و نا آشنایی نکنی اما... بعد از مدتی نه چندان بلند تمام وجودت را می گیرد و دلزده ات می کند. ساکنان این خانه ها هم مثل این بو سرد و سنگینند.

همیشه وقتی بعضی از آدم ها را می بینم خانه هایشان را در ذهنم تصویر می کنم. این که خانه شان روشن است یا تاریک؟ نور مهتابی استفاده می کنند؟ یعنی با نور سرد و بیروح مهتابی زندگی می کنند؟ چه دلگیر. آیا قفسه های پر از کتاب دارند؟ چقدر کتاب؟ چه کتاب هایی؟ اشیاء عتیقه نگه داری می کنند یا ...؟ در خانه دلشان را به چه کاری، چه چیزی، چه جایی خوش می کنند؟ به کدام قسمت خانه؟ کدام پنجره، کدام صندلی، کدام اتاق؟ آدم های سرد و از خود راضی همیشه در ذهن من صاحب خانه های قورمه سبزی اند. نمی دانم چرا؟ شاید بعضی از خانه هایی که خلقیات صاحبانشان را می شناسم و صاحب این ویژگی اند، این حس را در من ایجاد می کنند.

بعضی خانه ها بوی صابون می دهند. بوی خوش و تمیز صابون. صابون های داو و کلئوپاترا، گاهی کمیCAMEY ، بعضی وقت ها لوکس و نیوآ... . این خانه ها مرا شاداب می کنند. وادارم می کنند مودب و با لبخندی کنترل شده آرام بنشینم. ساکنان این خانه ها هم مثل خانه هایشان معطرند. همیشه بوی عطرهایی را می دهند که در خیابان، فروشگاه یا تاکسی حس می کنی و می پسندی و هیچ وقت هم با خودت در باره پرسیدن اسم عطر کنار نمی آیی و می گذرد، مثل همه اتفاقات روزانه که با این که روزت را ساخته اند اما گذرا بوده اند واحتمالا کم اهمیت.

بعضی خانه ها بوی نم می دهند. مثل این است که سالهاست کسی پنجره هایش را باز نکرده، سال هاست که کسی در آن نخندیده... . دیوارهایشان معمولا آبیست. آبی کم رنگ. گاهی گچبری هایی دارند شلوغ و بی معنا! ساکنان این خانه ها پیرند...پیر و کم حوصله. چه بسا این خانه ها قبلا بوی قورمه سبزی می دادند یا بوی صابون... اما نه! بعید است بوی قورمه سبزی به این سادگی ها از بین برود. این خانه ها دچار جبر زمانند. ساکنانشان گاهی عینک های ته استکانی می زنند. شب ها زود می خوابند و از نیمه های شب بیدارند.

اما... در بین تمام این خانه ها، تنها یک خانه است که بوی خانه می دهد. تنها یک خانه است که تمام سلول های وجودت سالها با هوای آن نفس کشیده و رشد کرده اند. چه بسا این خانه هم برای بعضی ها بوی قورمه سبزی بدهد یا بوی صابون و حتی بوی نم! اما برای تو خانه است. گاهی دلت هوای هوایش را می کند. ساکنان این خانه بی شک عزیزترین های تو هستند. خوبی هایشان در نظرت خیلی و بدی هایشان در نظرت اندک است.

این بوی خانه یک ویژگی خاص دارد. تا زمانی که در خانه زندگی می کنی بویش را حس نمی کنی. برای این که درک کنی خانه ات چه بویی می دهد کافیست زمانی دور شوی...نباشی، تا بعد که برگردی درک کنی که این خانه چقدر بوی خانه می دهد و تو چقدر دلت برای بوی خانه در این غیبت کوتاه یا بلند تپیده.

وقتی روزهایت و به دنبالش روزگارت با ساکنان خانه های قورمه سبزی، صابونی و خانه های نمناک می گذرد، بیشتر دلتنگ بوی خانه می شوی. آنوقت است که روی هر کسی اسم خانه ای می گذاری و در ذهنت ایمان داری که آنها در خانه هایی زندگی می کنند که حتما بوی قورمه سبزی می دهند، و با کمی سختگیری کمتر بوی نم و یا اگر خیلی اعتمادت را جلب کرده باشند معطرند، مثل ساکنان خانه های صابونی.

نینا شاهرخی خرداد 89

پ.ن: و باز هم به علت نقص فنی و البته پاره ای از ناهماهنگی ها پست میهمان این هفته با اکانت من آپ دیت شد

۱۳۸۹/۰۳/۱۸

تقدیم به تمام روح های فریب خورده (با اعتقاد به روح یا بی اعتقاد به روح)..ر.ف

فریب خوردگان بزرگ
وا مانده دهان و مردمکهای لرزان
هنوز نمی دانید برای چه اینجایید!؟

حضور شما بر خاک من از سر وظیفه نیست
حکایتیست که نمی دانید
تجسم گناهی که از آن شماست.

ای خانم ها
ای اقایان

تعفن تقدس از پس زبانتان
ان گوشه گیری های دم شکار
ان فریاد ها
اگر سکوت کرده اید

بیاد نخواهید داشت

حضورتان که از سر احساس نیست
ندیده ام از ان میان زانویی که بلرزد
نشنیده ام در این همهمه
قلبی که بشکند
حضورتان اینجا
از هرچه کلام که نگفته اید
هر چه نگاه
که ندیده اید
هر چه اغوش که بسته گذاشته اید به حال حسرتم.
به حال فریبی که می دهید
ایستاده گریه کنید

۱۳۸۹/۰۳/۱۷

من و ادوارد !

1-دوران نوجواني دوران پيچيده اي است و دوران نوجواني ما با آن همه محدوديت هاي خانواده و اجتماع پيچيده تر هم شد . [هرگز فراموش نمي کنم عکس مارادونايي را که ناظم مان از توي کيفم پيدا کرد و پاره اش کرد ! ] در همان دوران بود که با اسم ها و واژه هايي آشنا شدم که برايم بسيار جذاب بودند .اسم ها واژه ها و عکس هايي که به من نويد مي دادند خارج از اين محله و شهر و کشور هستند کساني که با داستانی متفاوت مي زيند و اين ، شوق و کنجکاويي بي مانند را در من شعله ور مي کرد . يکي از اين اسم ها ادوارد سعيد بود ، يک اسم عربي - لاتين ِ خوش آهنگ .
.

2-يک بعد از ظهر آفتابي بود. کتاب بي در کجا را تازه تمام کرده بودم . با پويا بوديم و هوس ساندويچ حبيب !
رفتيم "ساعت" تا پويا ساندويچ سفارش دهد رفتم از دکه روزنامه فروشي "شرق"خريدم .تا روزنامه را دستم گرفتم خشکم زد . گوشه بالا سمت راست نوشته بود ادوارد سعيد درگذشت .

3-اين روزها نقش روشنفکرش را که مي خوانم ؛ همان حس هايي که قبلاً داشته ام باز گشته اند ، حس تازگي نو جواني ، حس آن روز بعد از ظهر آفتابي ، و حس نداشتن تمام چيزهايي که نداشته ايم و حقمان نبود که نداشته باشيم !
پ ن : قرارمان این نبود ، قرار بود هر کس راجع به موسیقی و فیلم و کتاب مورد علاقه اش می خواهد بنویسد برود در وبلاگ خودش بنویسد . اما چنان تحت تاثیر این کتاب و احساسات پیرامونش بودم که چاره ای نبود !

۱۳۸۹/۰۳/۱۳

مهمان ناخوانده

به علت مشكلات فني، همچنان بعضي نوشته هاي دوستان از طريق اكانت پوياهه منتشر مي شود


.........................................................................................................

الف - در اقوال آمده، مهمان حبيب خداست. در اقوال اما نيامده مهمان ناخوانده چه حكمي دارد. حبيب خدا هست يا نيست. اگر نيست پس حبيب چه كسي ست؟ اصلا حبيب كسي هست يا نيست. به هرحال مهم نيست. چه حبيب خدا باشم و چه نباشم، من، من دعوت نشده، من مهمان خوانده، مهمان اين پنج شنبه ي بچه هاي پنج شنبه هستم. چه حبيب خدا باشم و چه نباشم.



ب- مگر نه اينكه بچه هاي پنج شنبه، هر پنج شنبه مهماني دارد كه دعوت مي شود براي نوشتن يادداشتي، مطلبي، شعري و يا آپ لود كردن تصويري، عكسي؟ مگر نه اينكه قاعدتا من بايد مهمان بوده باشم كه در اولين ساعات بامداد پنج شنبه اين سطور را مي نويسم؟

خوب، رسم بر اين بوده مهمان پنج شنبه هاي بچه هاي پنج شنبه، كسي باشد غير از چهار نفر ثابتي كه در ايام هفته، به نوبت مي نويسند. اگر كسي، از ميان اين چهار نفر، پنج شنبه اي مثل امروز، خودش خودش را مهمان كرد و كسي دعوتش نكرد - مثل من - مي شود مهمان ناخوانده؛ كه حالا من شده ام و نمي دانم كه حبيب خدا هستم يا نه و اگر نيستم، پس حبيب چه كسي هستم؟



ج - حبيبي اي نور العيني.



د - ماجرا اين نبوده كه ما، اين پنج شنبه خانه مان خالي مانده باشد و خودمان بزمي برپا كرده باشيم با حضور خودمان. نه. ماجرا اين بوده كه وسوسه اي در من بود؛ وسوسه ي نوشتن. غروب، حس غريبي داشتم. نمي دانم حال خوشي بود يا نه. خوش نبود انگار، اما بد هم نبود. از آن جنس بود كه تمناهاي درون را به وعده اي رام مي كني و مهارش مي زني. تمنايي از جنسي ديگر و وعده اي از جنسي ديگر. با مهاري كه فرو مي نشاندش و خاموش مي كند آن را. نمي توانم توضيح بدهم كه اين همه توضيح، چه ربطي به نوشتن داشت و به ناخوانده مهمان شدن. اما ارتباطي هست. از آن دست كه نمي شود توضيح داد. از آن دست كه حسي برمي انگيزد و جايي براي بروز و ظهور مي خواهد. گيرم، نوشته اي گنگ و ناخوانا و نامفهوم - مثل هميني كه نوشته ام - ماحصلش باشد. شما ببخشيد.



ه - هوز



و- مي دانيد؛ گاهي آدم مجبور مي شود سه چهار ساعتي، به دو دايره ي عميق روشن خيره بماند و هي به سيگارش پك بزند. ايرادي هم ندارد. اما اينجور مواقع، من پيپ را ترجيح مي دهم. شما چطور؟



ز - نوشته ي قبلي را كه عنوانش نه بود، من نوشته ام. علي هستم. اين روزها زياد تصديع اوقات مي كنم. شما ببخشيد.

۱۳۸۹/۰۳/۱۱

نه


باز هم اين نوشته ي علي است كه توسط پوياهه پست مي شود
.............................................................................

١- نيمه ي شب است و نمي توانم چيزي بنويسم كه نوشتنش، نياز به فكر كردن داشته باشد يا لااقل، به وقت نوشتن، دقت و حوصله بخواهد. جلوي آي - دي ياهو مسنجر، علامت بي - زي را فعال مي كنم كه كسي اين تمركز نيم - بند را براي نوشتن اين سطور، به هم نريزد.

٢- امروز صبح - روزي كه گذشت -  با خستگي زياد، كمي دير بيدار شدم، دو سه تلفن و اس-ام-اس را با جواب نه و با جواب منفي جواب دادم و كمي حالم بهتر شد.

٣- اين روزها، تمرين نه گفتن مي كنم. چند سال پيش، تمرين بله گفتن مي كردم. بله گفتن و قبول كردن و پذيرفتن و موافق بودن. تمرينها خوب نتيجه داد و آدمي شدم كه نه نمي گويد، قبول مي كند، مي پذيرد و موافق است.

٤- به سكوت و شب بگو نه

٥- بگو نه، كه عاشقي آسون شه

٦- بگو آره

٧- اي دوست! قبولم كن و جانم بستان