۱۳۸۹/۰۴/۱۸

جوونیتو چند فروختی پسر؟

متن زیر نوشته آقای امین طاهریان مییهمان این هفته ی بچه های پنج شنبه است .
----------------------------------------
سکانس اول
برداشت اول
زمان : جمعه ی یک بعد ازظهر بهاری سال 1383
مکان: ترمینال اتوبوسرانی شهر اهواز
رد شدن از زیر قران،اشکهای مادر، نصایح پدر ، خداحافظی ،حرکت اتوبوس ودست تکان دادن ما برای یکدیگر.
از فردای آن روز کار من به عنوان یک مهندس مکانیک در ذوب آهن اصفهان کلید خورد،هنوز مدتی نگذشته بود که انجام کار پیمانکاری وطراحی بصورت پاره وقت در یک دفتر فنی به آن اضافه شد یعنی روزی 16 تا17 ساعت کار حتی در روزهای تعطیل،دیگه به غذا خوردن و خوابیدن تو کانکس پیمانکاریم و دفترم تو شرکت عادت کرده بودم،
تمام فکر وذکرم قیمت آهن بود و میلگرد. حسابی راه باج دادن به روسا ،سوزوندن لحاف رقبا ، دودره کردن ذوب آهن ورسیدن به کارهای پیمانکاری وخلاصه بازی قدرت رو یاد گرفته بودم. این وسط تنها وقت استراحتم یک هفته ای بود که با هزار جان کندن هر 6 یا 7 ماه یکبار به اهواز می امدم .


سکانس دوم
برداشت اول
زمان : پنج شنبه ی یک غروب پاییزی سال 1388
مکان : هواپیمای درحال حرکت از اصفهان به اهواز
پیگیری برای فروش آپارتمانم ، فرستادن وسایلم به اهواز وراست و ریست کردن حساب وکتابام در چند روز گذشته به قدری خسته ام کرده بود که روی صندلی هواپیما ولو شده بودم و در حالی که به تصمیمم بعد از عمل قلب پدر و تقاضایش برای بازگشتم فکر میکردم، چند سال گذشته مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد میشد، هر چی میگشتم این وسط یه چیزهایی رو پیدا نمی کردم ،خواندن یه رمان تاثیر گذار ،دیدن یه فیلم خوب قبل از خواب ، پرسه زدنهای بی خیال دم دمای غروب و دید زدن دخترای خوشگل ،گپ زدن در مورد سیاست و ادبیات وسینما تو پاتوق دنجمون ، استخر آخر شب ،شیرجه وسکوت زیر آب،فریاد زدنهای تو استادیوم وخوردن چند فلافل پر از سس خردل تو شلوغیهای بین دو نیمه ، کباب ، تار،تنبک ودم گرفتنهامون توباغهای اطراف شهر ، یه شریک برای ادامه زندگی و .......جاشون بد جوری تو این فیلم خالی بود.
یه لحظه هول برم داشت،حال آدمی رو داشتم که سر جلسه امتحان بهش میگن وقت تمومه وهیچی تو برگه اش ننوشته،گلوم خشک شده بود ، تو معده ام آشوبی به پا بود ،تند تند نفس میکشیدم ودر حالی که با کمربند صندلی که داشت خفم میکرد ور می رفتم به دختری که به مارک ساعتم خیره شده بود
بی اختیار گفتم عجب کثافتی شدم من .

۲ نظر:

رضا گفت...

گذاردیش یا گذشتیش؟به اینم فکر می کردی توی راه.باید به به توهمی برسی حداقل که اسمش رو بزاری نتیجه گیری

ناشناس گفت...

اگر ماجرای شب جمعه واقعیت داشته باشد ما همه بچه های پنج شنبه ایم !