۱۳۸۵/۰۸/۰۹

پاییز من

از این جمله های کلیشه ای و از این متن های تکراری..آنگونه که می گویند: انگار همین دیروز بود که به شوق فوتبال یعد از مدرسه از خواب خوش 8 سالگی بر می خواستم .من و علی و آر بی پسرک ارمنی کوچه شان که ازاو فقط پدرش یادم مانده که مرد.توپ فوتبالی که علی داشت و من از نزدیک تا به حال ندیده بودم.مارکش میکاسا بود واز بهترین ها.شاید بدم نمی آمد که کسی هدیه بدهد به من اما پدر بزرگم تنها یک ماشین حساب ایرانی از سفر خارجش آورد..
هنوز آن موقع جنگ بود و از صدای آژیر قرمز و انفجار کم نشده بود اما انگار مردم شانه هاشان از نگه داشتن تابوت خسته بود و من امروز می فهمم...
آن هنگام دوستانی نبودند و 5 شنبه ای نبود.همه روزها مثل روز پنج شنبه بود جز پنج شنبه ها که همیشه مهمان داشتیم و خوش می گذشت.دوستان آمدند فقط کمی دیر آمدند تا سابقه دوستیمان کم باشد از این که هست اما شاید همین بهتر بود.
صدای پرستو تا اخر پاییز هست و کم نمی شود.هیچ چاره ای نیست باید گوش داد . هر سال برای خیلی ها که در این شهر خاطراتی به جا مانده دارند آنقدر خاطر می آورند که از بلندی عمر طول حواث تعجب می کنی..
من هم امروز گوش دادم و تعجب کردم که خاطرات ساده چه می کنند!!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
و

لیتک اتوماتیک فهرست وب ایرانی: نمابه ها
..........
وب - آ - ورد
http://web-award.blogspot.com/