۱۳۸۵/۰۸/۱۱

خاطرات ابری

وقتی پویاهه از من خواست به عنوان میهمان این وبلاگ بنویسم فکر کردم که کار سختی است. جمهور را که می نویسم می دانم برای چه و برای که، اما اینجا حس و حالش کلا فرق دارد. در هر حال حاصل آن شد که در زیر می خوانید:
پنجشنبه های هر هفته با تمامی روزهای دیگر یک فرق اساسی داشت و شاید دارد. یک سرخوشی مستانه ی مزین به بی قیدی شاید. کوچکتر که بودیم یعنی 16 ساله حدودا، با دوستان هم سن سالمان راه می افتادیم به بالا و پایین رفتن از خیابانی که انگار تنها تفریح روزگار بود. و چه تفریح لذت بخشی، که گاهی با دیدن دخترکان دلربا همراه می شد و فریادی از سر شوق. دلخوشی های کوچکی که بعضی وقتها در کاممان تلخ می شد.
اما حالا همه چیز انگار عوض شده، پنجشنبه همان پنجشنبه است و دخترکان زیبا رو همچنان به طنازی دراین خیابان که از همیشه شلوغ تر است مشغولند. اما پسر بچه های آن روزها امروز در بین جوانی و میانسالی سرگردانند. گرچه هنوز هم می شود گاهی فریادی از سر شوق را شنید.
حالا اما به همه ی آن گشت و گذارها، قلیان و سان سیتی و توین را هم باید اضافه کنی. گاهی دل مشغولی هایی که نمی گذارند مثل همیشه باشی. نمی دانم، چند سال دیگر که بگذرد در روزهایی که نه فقط شقیقه هایمان سفید شده که تنها چندتایی تار سیاه را بتوانی ببینی، این حس خوب پنجشنبه ها باز به سراغمان می آید یا نه!

۵ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
و

لیتک اتوماتیک فهرست وب ایرانی: نمابه ها
..........
وب - آ - ورد
http://web-award.blogspot.com/

ناشناس گفت...

خاطرات ابری...مه گرفته...با طعم قهوه...پنج شنبه هاتان بی غم

ناشناس گفت...

کار خوبیه . کارهای جمعی کم خطاتر و پر مخاطب تره . اونم با قلم کسانی مث مهدی . امید وارم هر روزتون پنجشنبه باشه دوست نازنینم .

درود

ناشناس گفت...

سلام
دست نوشته های مهدی ( جمهور ) رو همیشه دوست داشتم و به خوندنش وقت گذاشتم.
این سبک کار وبلاگ بچه های پنجشنبه هم به نظرم زیبا و جالب اومد.امید که در پس پنجشنبه نویسی ها به روز مرگی دچار نشیم.
تا بعد

ناشناس گفت...

من می گم آخرش تو یک چیزی میشی آقای جمهور. حالا شما قدر خودتان را ندانید.