۱۳۸۹/۰۴/۱۲

...


1. زنگ می زند، می گوید بیست و چند روز است ننوشته ای؟ نمی خواهی بنویسی؟ لحنش مواخذه کننده است.می گوید رودربایستی ندارد که، می خواهی بی تعارف بنویسی دیگر نمی خواهی بنویسی؟ لحنش طلبکارانه است.عصبی هستم، عصبی تر می شوم. با بی حوصلگی و از سر ِ از سر باز کردن جوابش را می دهم. متوجه لحنم می شود.می گوید فلان کتابها را برایش ببرم، لحنش دلجویانه است.

2.با خودم قرار گذاشته بودم هر مهمانی که آمد و بچه های پنجشنبه را نوشت پنجشنبه ها، مختصری در مورد خودش یا وبلاگش یا یکی از نوشته هایش که دوست تر میدارم بنویسم، که هم تشکری باشد از زحمتش و هم معرفی برای آن دیگرانی که احیانا سر می زنند اینجا و این صفحه را می خوانند، که خب البته همینهاست که به یادگار می مانند. حالا به هر دلیل نشد. دوستان قصور بنده را ببخشند. مطلب مفصلی خواهم نوشت در مورد تک تکشان.

3.قالب وبلاگ را عوض کردیم. خوب شد؟

4.هاپوی عزیز! والده چطورند؟
هاریشان رفع شد انشاء الله؟

۲ نظر:

ناشناس گفت...

3.آره. خیلی خوب شده

ناشناس گفت...

میشه ازین مکان فرهنگی واسه گیر دادن به خوار و مار هم استفاده نکنید!!