۱۳۸۹/۰۴/۲۷

مکاشفه سقوط

هنوز هم در خواب میبینم که در پیاده رو در حال قدم زدن هستم که ناگهان لیز می خورم و سقوط می کنم.هر شب سقوط می کنم.
همهمه کافه را می شنوم.صدای خنده همیشه یکبار و همیشه برای یک نفر.از این بیرون که نگاه می کردم شبیه پنجره های کوچک کافه کنج بود.اما انجا پیاده رو لبه ای نداشت که سقوط کنم.
لبه تخت کوتاه است.هر شب روی تخت که دراز می کشم اول زمین را با دست لمس می کنم.باید در لحظه برخورد بیاد بیاورم که ارتفاع انقدر ها هم زیاد نبوده .هنوز می شود صبح را شروع کرد بی انکه مجبور باشم از ارتفاع به جسم متلاشی خودم نگاهی بیندازم.
صبح شده.ساعت از 7 کمی گذشته.سهمم از سقوط را دیشب گرفتم .شاید برای همین بود که به ان زن جوان که لبه پیاده رو پایش لغزید
نیش در ئلم خندیدم. صدای خنده آشنا بود.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بچه ها پس چرا دیگه پست جدید نمیگذارید؟