۱۳۸۹/۰۳/۰۸
عربی صدتا
۱۳۸۹/۰۳/۰۶
یک روز مانده به اغاز دنیا..که نشد!
۱۳۸۹/۰۳/۰۵
خانه به دوش
۱۳۸۹/۰۳/۰۳
بريده هاي روزنامه يا مجله
۱۳۸۹/۰۳/۰۲
اطلاعات غرور خانوار !
۱۳۸۹/۰۲/۳۰
ناتمام های همیشه
خواستم بگویم.از تمام لحظه های آمده و نیامده.به قدر تمام بهارهای زرد از خاطرات زمستان های سبز برای پاییز بگویم.خواستم بخوانم.تمام شعرهای گفته و نگفته ام را در گوش باد بخوانم.تمام عاشقانه ها،شاعرانه ها و اشک نامه هایم را.
خواستم برگ برگ این خاطراتِ هفت رنگ را از پاییز 76 تا همین امروز مرور کنم.و مرور کردم اما نه برگ برگش را. نه اینکه خاطرم نبود.نه اینکه حوصله مجال نداد.نه اینکه یادگاری ها کم بود.نه! گاهی لازم است بعضی خاطره ها را مرور نکرد.گاهی باید تقلب کرد و چند تا یکی ورق زد این دفتر را.
امروز پنج شنبه،30 اردیبهشت 1389.از پاییز 76 خیلی می گذرد.خیلی ها آمده اند و رفته اند.چه از دیده و چه از دل.خیلی ها هم مانده اند.چه در دل، چه در دیده! اما باز هم خوب است که من یکی از خاطر آن یکی عزیز(پویاهه) آنقدرها هم کم نشده ام.خوب است که گاهی دوستی ما را به خاطر بیاورد و دعوتمان کند برای سیاه کردن ثانیه های یک پنج شنبه دیگر.
خواستم از انار بگویم.از درخت و برگ های باران خورده.از نسیم و بوی شکوفه سیب.یادم آمد همین که خیال باران داشته باشی و رویای صبح،دستهایت همان ساقه های باران خورده ی درخت سیب می شوند که نسیم، آسمان را غرق در طراوت عطر تو می کند.
و این خیلی خوب است!
یک روز هم می شوم گل در کوچه باغ قدیمی
۱۳۸۹/۰۲/۲۹
مهندس !
کارکتر شماره 2- دقيقاً سر وقت در محل کار خود حاضر مي شود . به هيچ کس سلام نمي کند و منتظر سلام همه مي ماند . تحت هيچ شرايطي با کسي شوخي نمي کند . لبخند نمي زند . تنبيه ها روزانه و تشويق ها را چند ماهه اعمال مي کند . کساني که تاخير مي کنند ميزان تاخير شان را در سالنامه اي که مخصوص اين کار است يادداشت مي کند .
کارکتر اول را همه مي گويند آدم بي عرضه هر چه هم که بلد باشد و جان بکند هماني که هست مي ماند . کارکتر دوم مي شود آدم جدي و بد خلق ، مي شود مهندسي که توانايي اداره سايت را دارد ، همه از او حساب مي برند و لايق پيشرفت است . چنين است !
۱۳۸۹/۰۲/۲۸
از سر انگشتهای خیس تو
۱۳۸۹/۰۲/۲۷
گزارش یک استنتاج معمولی
شاید هدف همین کمی تلاش بوده .
باران که می بارد می توانی جریان اب را که از لا به لای اجر ها می گذرد تا راهی به بیرون پیدا کند ببینی.بی وقفه تراوش می کند.
و من می بینم که اجر ها پوک شده اند.قسمتی از دیوار اجرهای نامرتب چیده شده ای دارد .انگار صاحب اثر ان روزها دل و دماغ نداشته .شاید معشوقه ای در کار بوده.من چه می دانم.چند قدم دیگر که برارم به گیاه کوچکی می رسم که افقی روسسده.انگار که مرده باشد اما سبز است هنوز و شاداب.
تمام دیوار نشانه های عصبی بودن مردمان را میبینی و گاهی فحش و البته یادگاری هایی از سر دل خوشی.
و خیابان که ناگهان دیوار را قطع می کند تا بفهمم انچه دنبالش بودم در بود که نیست!
۱۳۸۹/۰۲/۲۶
...
***
علی
۱۳۸۹/۰۲/۲۳
فال نیک
از خواب که چشم باز کنم ممکن است خودم را هر جائی بیابم ،
توی حرم امام از سرما در خود خزیده بین یک عالمه مسافر ، سر میز سالن مطالعه ی مرکزی ، روی فرشی قدیمی و زیر نورهای رنگی ِ پنج دری ِ کهنه، گاهی حتی سیال ، روی صندلی یک اتوبوس قدیمی در جاده ،.....روی بال های خسته ی یک فوکر پیر بالای ابرها ......در آغوش ِ خواهر زاده ی چهار ساله ام وقتی که تازه بارانی بی هنگام آغازیدن گرفته.
زندگی ام در لامکانی خلاصه میشود.
"لایف استایل" یا "سلک ِ حیات" یا هرچیزی که تو دوست داری اسمش را بگذاری برای بعضی ها واقعن متفاوت برگزیده می شود و واقعن متفاوت رقم میخورد.
دارم به تمام شما ها....به تمام " خود " های خودم توی این سالها فکر میکنم.
جدول متقاطع راه ها را میگذارم جلویم ، با انگشت خط میکشم از اینجا که منم و از آنجا که هرکدام ازین لایف استایل ها هستند. خط های نامرئی را ادامه میدهم تا آنجا که هم را قطع کنند و فاصله ای متولد شود. به بعضی ها نزدیکم و از بعضی ها دور.....خیلی دور.
بچه های پنجشنبه ، همانگونه ، نقطه ی تقاطع من با خیلی از دوستان قدیمی ست . دوستانی که فاصله مان از هم زیاد نیست.
......
امان ازین سالها که زندگی به هر سَر ِ جوانی سَر میکشد و سرکشی را چون ودیعه ای ِ چند ، باز پس میگیرد!...
. دکمه ی آخرش را که باز ، باز مانده بود به شتاب میبست . بوی نای نمازخانه اداره ته ذهنش انبار شده بود. جزوه ی دستاوردهای انقلابش را در خماری مشروب ِ بد ِ دیشب به کندی مرور میکرد .....آرام آرام رشته ی حواسش در حضور آنهمه صدا و هیاهو که در هم می تنیدند از پی ِ تپش های مبهم ِ ترانه ای آشنا هوشیار می شد......چه دور بود صدا....چه شیرین بودند فراز و فرود های آهنگینش......
ویوا لا ویدا....شاید که رینگ تُن گوشی جوانکی! بود.
.چگونه میتوانست آنهمه خود ِ سالیان دور ، آنهمه نوستالژی ، در چند لحظه ترانه ای مدفون شود تا هر زمان و هر جا که باشی آن پاره های ناب حیات باز آفریده شوند ؟
صبح زود مرداد ماه بود. از شهر دور میشدیم . خورشید تازه برآمده بود و مه افسونی ِ پیچیده میان نخلها به تندی در تابش بی مهابایش محو میشد . ما و لحظه ها به مستی ، دانه به دانه از پی ِ هم در رشته ی آهنگ میشدیم.
در فکر و سکر فردایی که این روزهاست .....آنچنان با زورق های طلائیمان روی موج های یک نغمه بادبان فرازی میکردیم که می اندیشیدیم همینگونه زیبا ، جاودان خواهیم شد.
-
" امروز" میبینم از دیروزها فاصله گرفته ایم اما همچنان " مانده ایم" :....در جذبه ی زیبائی.....در سحر جوانی... و در سودای جاودانگی!
و این را نمی شود به فال نیک نگرفت باز برای فرداهایی دیگر!
۱۳۸۹/۰۲/۲۲
مه
می دوم آن سوی اتاق – برمیگردم – زمین می لرزد – می ایستم ، بر می گردم اول سطر . می بینم من نبودم که می دویدم ، این اتاق بود که طوری حرکت می کرد که انگار من دویده بودم آن طرفش . لیوان پرت می شود طرفم – خرد می شود – اطرافم را نگاه می کنم . جای لیوان شکسته را روی دیوار می بینم . لیوان به طرفم آمد و هزار تکه شد . لیوان در دست من بود . شکست .هزار تکه شد .به طرف من آمد و هزار تکه شد . بر میگردم اول سطر .
روبروی یک دیوار بلند سیمانی نشسته ام کسی با صدای آشنا می پرسد :
خوب هستین ؟
دلم می خواهد جوابش دهم چرا سوتین نبستین . نمی گویم . می گویم :خوبم – سوال می پرسد – جواب می دهم – می پرسد – جواب می دهم . بر می گردم ؛ پدرم را می بینم که روی تخت دراز کشیده و مشتی سیم و لوله به او وصل است ، بوی ساولن می آید .
چشمانم را باز می کنم سقف اتاقم را می بینم با قلاب پنکه ، بدون پنکه . برمی گردم اول سطر ؛ طناب را می آورم ، می اندازمش دور قلاب پنکه ؛ می خواهم آویزان شوم ، یاد باغچه می افتم .
تلفن زنگ می خورد. صدایش همه جا می پیچد .فقط چند شماره آخر آن را می توانم بخوانم 0256 . مریم است . جواب می دهم .صدا مردانه است . می گویم :
شما ؟
- مریمم .
اگر مریمی من هم منیژه ام .
- خب منیژه ای !.
می آیم پایین – پایین تنه ام را نگاه می کنم . مطمئن می شوم منیژه نیستم . به او می گویم منیژه نیستم . باور نمی کند . بر می گردم اول سطر.
اکالیپتوس ها را باد تکان می دهد . فرشید را با آن هیبت درشت در کنار جثه ریز متین می بینم . از دور. بوی همبرگر های دانشگاه می آید. سمت راستم ساختمان مهندسی است . سامان از آن بیرون می آید. می آید سمتم . کسی توی آسمان با ابرعلامت سکوت توی بیمارستان ها را کشیده . همان خانم های زیبایی که انگشت بر لب دارند . ولی طرح صورتش درست پیدا نیست . غلت می زنم . خیس خیسم . آرام می شوم . آرام تر .
۱۳۸۹/۰۲/۲۱
دارهایی که معلقند
۱۳۸۹/۰۲/۱۹
من غلطم
برای چندمین بار است می ایم اما نه برای اینکه تو را ببینم.هیچ علاقه ای حداقل حالا دیگر نیست.دل بستگی ها را دیدم که یکی یکی از آن در می روند و بر نمی گردند.نمی دانم شاید آن لحظه امیدی بوده که برگردد این احساس خاص به شهری که بزرگ شدم میان دیوار هایش.اما هرچه در این صبح خیلی زودنزدیکترت می شوم و ته جیب هایم می گردم جز خاطراتی در احتضار و چند دوست خوب و پاکتی سیگار ارزان قیمت چیزی نیست.
برای علی عزیزم
: من همینم.پر از غلط های املایی و غلط کردن های اشتباهی.
۱۳۸۹/۰۲/۱۷
همه عمر دیر رسیدیم
۱۳۸۹/۰۲/۱۴
بدون عنوان
ساعت سه و چهار صبح بود اما ساعت ده صبح بود و من آنجا نشسته بودم و سيب و قهوه سفارش داده بودم، اما ساعت نه قراري داشتم با كسي و هنوز نرفته بودم. آخر، صبحانه نخورده بودم و سيب و قهوه را كه خوردم ، اينبار رولت و قهوه سفارش دادم. از كنج كافه، از پشت شيشه ي رو به سرسراي بزرگ برج كه در طبقه ي پايينتر قرار داشت، دوستم را ديدم كه با او ساعت نه قراري داشتم. ديدم دوان دوان مي آمد به سمت كافه و سمت ديگر سرسراي بزرگ، شايد نه نفر شايد ده نفر و شايد كمي بيشتر يا كمي كمتر، سه يا چهار دوست قديمي روي زمين روي سينه دراز كشيده بودند و بقيه، بديل ديگري از همان سه چهار نفر بودند.
صاحب كافه، نگاهم كرد و پرسيد تو چرا اينجا را انتخاب كردي؟
علي