۱۳۸۹/۰۳/۱۷

من و ادوارد !

1-دوران نوجواني دوران پيچيده اي است و دوران نوجواني ما با آن همه محدوديت هاي خانواده و اجتماع پيچيده تر هم شد . [هرگز فراموش نمي کنم عکس مارادونايي را که ناظم مان از توي کيفم پيدا کرد و پاره اش کرد ! ] در همان دوران بود که با اسم ها و واژه هايي آشنا شدم که برايم بسيار جذاب بودند .اسم ها واژه ها و عکس هايي که به من نويد مي دادند خارج از اين محله و شهر و کشور هستند کساني که با داستانی متفاوت مي زيند و اين ، شوق و کنجکاويي بي مانند را در من شعله ور مي کرد . يکي از اين اسم ها ادوارد سعيد بود ، يک اسم عربي - لاتين ِ خوش آهنگ .
.

2-يک بعد از ظهر آفتابي بود. کتاب بي در کجا را تازه تمام کرده بودم . با پويا بوديم و هوس ساندويچ حبيب !
رفتيم "ساعت" تا پويا ساندويچ سفارش دهد رفتم از دکه روزنامه فروشي "شرق"خريدم .تا روزنامه را دستم گرفتم خشکم زد . گوشه بالا سمت راست نوشته بود ادوارد سعيد درگذشت .

3-اين روزها نقش روشنفکرش را که مي خوانم ؛ همان حس هايي که قبلاً داشته ام باز گشته اند ، حس تازگي نو جواني ، حس آن روز بعد از ظهر آفتابي ، و حس نداشتن تمام چيزهايي که نداشته ايم و حقمان نبود که نداشته باشيم !
پ ن : قرارمان این نبود ، قرار بود هر کس راجع به موسیقی و فیلم و کتاب مورد علاقه اش می خواهد بنویسد برود در وبلاگ خودش بنویسد . اما چنان تحت تاثیر این کتاب و احساسات پیرامونش بودم که چاره ای نبود !

۳ نظر:

آناهیتا گفت...

این بازداشتن های بی اصول ما رو مشتاق تر می کرد به دونستن، به شناختن.ما مردم عجیبی هستیم

رضا گفت...

از این همه حال حس حبیب مانده برای من که دستم کوتاه مانده از ان خوراک کثیف.اما خوراک روح نوجوامنی هنوز پیدا می شود همه جا

رضا گفت...

از این همه حال حس حبیب مانده برای من که دستم کوتاه مانده از ان خوراک کثیف.اما خوراک روح نوجوامنی هنوز پیدا می شود همه جا