۱۳۸۵/۱۰/۱۰
جنگ اشكرهاي احوال
۱۳۸۵/۱۰/۰۸
۱۳۸۵/۱۰/۰۴
یلدا بازی پنجشنبه ها
1 – به طور کلی علی بدقول ترین ، رضا پر غلط املا ترین و بنده تنبل ترین عضو هستیم و بدین صورت تقسیم کار کاملن صورت گرفته است.
2- در جمع دوستان من (پویاهه) معروف بوده ام به تخم فتنه تا سالها در گروه دوستان هر اتفاق ناخوشایندی می افتاد یا درگیری و دعوایی بود می گفتند که یکسرش زیر سر پویا است
علی اعطا به مارمولک معروف بود بچه ها رفتار او را مثل حزب کارگزاران آن موقع ها تشبیه میکردند می گفتند همیشه می خواهد همه جوانب را با هم داشته باشد
رضا پسر خوشنامی بود و هست هر چند خیلی موقع ها یک طرف دعواها بود
4- در مورد مجله ادبی عصر پنجشنبه با علی صحبت میکردم که هر دومان متوجه حس مشترکی در مورد روزهای پنجشنبه شدیم . در واقع ایده وبلاگ از اسمش شروع شد.
5- با کلی مکافات وارتان را راضی کردیم زیر سلیقه گرافیکیش بزند و جمله زیر لوگو را بنویسد وقتی گذاشت هم من پشیمان شدم هم علی ، دیگر رویمان نشد بهش بگوییم برش دارد.
دوست دارم دوستانمان دردونه . یک دل کوچولو . تاریکخانه . استامینوفن . جمع نوشت دعوت مان را قبول کنند.
وروجككان
۱۳۸۵/۰۹/۲۹
زردها بیهوده قرمز نشدند
یک سیب شمیران کوچک ، که زیر ماشین له شد
و بعد
یک سیب سرخ لبنانی که خراب شد.
یک سیب گلاب رسیده بود که خورده شد و بعد
یک سیب زرد خالخالی که دزدیده شد و بعد
یک سیب رسیده مشتی بود که لک شد و پلاسید
بفرما خیار
۱۳۸۵/۰۹/۲۷
روح آزاد
چيزي كه از آن خود نيست ـ روح آزاد را ـ نمي توان نثار كرد.
روح آزاد من از آن من نيست.
اين منم كه از آن روح آزاد هستم.من در آن نمي توانم تصرف كنم.”
{رومن رولان}
چي مي خواستم،چي شد.گاهي كه يه چيزي مي ديدم يا مي شنيدم
مثل يه صحنه زيبا يا يك موسقي دل نشين،احساس مي كردم كه در اختيار
اون زيبايي قرار مي گيرم.يك دفعه مي ديدم كه يه چيزي انگار كمه،گم شده.
اين ور بگرد ،اون ور بگرد،نه…نيست.
روحم مي ره و من تنها مي مونم. بايد بگردم دنبالش .
كجا برم ؟از كي بپرسم؟كي ديده كه كجا رفته؟
هيچ كس.همه تو خودشون هسنتن.همه گرفتاري خودشون رو دارن.اعصابم رو خورد
كرده. آخه اين چه روحيه.مال منه اما هيچ وقت پيش من نيست.يه روز تو خونه اينه
فردا يكي ميبينتش كه سوار يه آهنگ و داره مي ره يه جاي ديگه.
من هم كه مردم انگار! قهوه مي خورم و فال مي گيرم.
فالم مي گه عاشقم..هه هه …بيچاره فنجون قهوه نمي دونه كه من هيچي ندارم كه
عاشق بشم. اگه طرف بفهمه كه روح من پيشش نيست ، فكر مي كنه كه بهش فكر
نمي كنم و دوستش ندارم ،پس حتما روح من پيش يكي ديگه رفته،بعد ديگه خر بيار و
باقالي بار كن.
خوب ..چه مي شه كرد.رومن رولان راست ميگه .روح آدم مال آدم نيست،اين آدمها
هستن كه متعلق به روحشون هستن.روح ميره بازي مي كنه،دعوا مي كنه واعصاب خودش
و ما رو خورد مي كنه .مبي ره عاشق ميشه و هزار و يك دردسر ديگه مي سازه .
يه بار هم مي بيني ساعت ها ميشينه جلوي روت و تكون نمي خوره.مثل طلب كاره.
خدا اون روز نياره.حتما مي دونيد چي ميگم.
حالا هم گذاشته رفته،چند روزيه كه هيچكس نديدتش.
خوش بحالش.. آزاد ترين اون رو هيچ كس نداره.
صادقانه اعترف مي كنم كه گاهي ميشه كه دلم مي خواست فقط روح بودم
۱۳۸۵/۰۹/۲۶
لعبتكان
.....
بخشي از جوامع الحكايات عطا علوي
۱۳۸۵/۰۹/۲۳
...
اجباری نیست در سِت بودن شال و کیف و کفش با رنگ سایه!
اینجا جشنی است بر بلندای خیال .
مهمان خاطره هایی می شوی دور و نزدیک .
خاطره هایی گرم به تلخی قهوه های نیم خورده
سرد می شوی چون دی پار ...
میزبان این جشن صفای روزهاییست که رفته .
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
حریفا ! میزبانا!میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد .
تگرگی نیست مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم...
دردونه
اتاق و نيمي ...
۱۳۸۵/۰۹/۲۰
غرق نشویم تا شنا کنیم
باز هم اشتباه می کنم انگار.دکتر شریعتی می گه :
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن.
باز هم یه جای کارم می لنگه ..کمی بیشتر فکر کن.
۱۳۸۵/۰۹/۱۶
این مرد چرا سیگار نمی کشد؟
ساعت از 6 گذشته، آلارم موبایل بیدارش می کند، به صفحه نگاه می کند و باز پتو را روی سرش می کشد. اگر الان بلند شود می رسد که دوشی بگیرد و سرحال شود. فرصت صبحانه خوردن هم دارد. هنوز آفتاب نزده. ولی مثل هر روز فقط به صفحه موبایل نگاه می کند، انگار می خواهد از اینکه ساعت 6 شده مطمئن شود و باز بخوابد! درست چند دقیقه به 7:30 از جا بلند می شود و با سرعت حیرت آوری آماده می شود. کامپیوتر و موبایل و کلی سیم را که مثل غذای نیم خورده شب قبل روی تخت ولو هستند را جمع می کند و می ریزد توی کیف... کاش فرصت بیشتری داشت برای خوردن صبحانه. ماشین برای بار دوم بوق می زند
به زور ساعت ده چای می آورد آبدارچی. انگار آدم روزش از 10 تازه شروع بشود! فکر می کند چقدر بد است تا آن موقع بدون چای، باید با خودم چای کیسه ای بیاورم. چای بعدی هم که می رود تا بعد از نهار. اهی توی دلش می گوید و باز رویش را بر می گرداند به صفحه مانیتورش که با آن همه نور مهتابی سقفی دیگر آنقدر ها هم پر نور نیست. اگر روزی صبح بلند شود دیگر اینجا نیایید یکی از دلایلش حتما همین آبدارچی تنبلش است. و علتی که هنوز این کار را نکرده است این اینترنت بی صاحبی ست که در اختیارش است. برای خودش می چرخد و می گردد. میل چک می کند، دانلود می کند و البته لابلای چرخ زدن هایش اگر شانس بیاورد چندتا موضوع پیدا کند که تا ظهر سرش گرم شود، خیلی کندی گذر زمان را حس نمی کند. تازگی ها به این نتیجه رسیده که اینترنت پر سرعت هم عجب چیز مزخرفی ست! هیچ هیجانی ندارد، یک نواخت. نه قطع می شود و نه بوق اشغالی دارد. موقع صحبت کردن هم صدایت بریده بریده نمی شود. همه صفحه ها را هم کامل باز می کند. اه... پس کی ناهار می شود؟
به غیر از اینترنت بی صاحاب، ناهار خوب اینجا دلیل دیگرش در ماندن همراه غر زدن است! سالن غذا خوری پر است از آدم. ته صف ایستاده و کارتی که باید توی دستگاه بکشد را زودتر درآورده آماده کرده است. انگار چیزی یا کسی منتظرش باشد، همیشه اینطور است بیخورد عجله دارد... غذای خوشمزه باب طبعش را با کلی دسر و مخلفات تند تند می خورد و رستوران را ترک می کند. می رود به چرخ زدن های بی حاصلش ادامه دهد. گاهی هم البته موضوعات جالبی ذهنش را مشغول می کند لابلای کارهایش. مثل دیروز، دائما به دروغ هایی که گفته است و آخرش لو رفته بودند فکر می کرد. ولی هرچه به ذهنش فشار آورد یادش نیامد چرا دروغ سیزده پارسالش با اینکه خیلی معلوم بود، تا آخر همه باورشان شده بود و اگر خودش نمی زد زیر خنده کسی نمی فهمید! با خودش فکر کرد شاید دروغ گفتن اصلا از آن همان موقع ها بود که به یکی از تفریحاتش تبدیل شد! یک عده را سرکار بگذارد و آخرش بخندد... هر هر هر
هوا که تاریک بشود یکم بعدش همان راننده ای که صبح دو تا بوق زد می آید دنبالش.. بعضی ها که نمی دانند فکر می کنند چون راننده دنبالش می آید شخصیت مهمی شده است! خودش هم گاهی اوقات باورش می شود انگار. مثل امروز که از بس دیر آمد کفر راننده را در آورد، نزدیک بود ماشین برود.
با ریش روی چانه اش بازی می کند. پایی که رویش نشسته بود خواب رفته. به زور از زیرش می کشاندش بیرون و دراز می شود روی تخت. حال هیچ کاری را ندارد. کامپیوتر را می گذارد کنار تخت، چایش را می گذارد آنورتر و موبایل را می زند به شارژ. نه لازم است به کسی شب بخیر بگوید نه خودش را مقید کند مسواک نزده خوابش نبرد. نوک پاها و نوک دستانش یخ کرده، اما در زیر تی شرت نازک احساس گرما می کند. همیشه همینطور است فکرهای دلهره آور باعث می شوند عرق کند و گرمش بشود. پتو را با پا از پایین تخت سر می دهد روی بدنش. آلارم موبایل را روی 6 تنظیم می کند و شام نخورده می خوابد.
۱۳۸۵/۰۹/۱۳
تاریخ زیر خاکستر
من هم می گم پول نفت می تونه جادو بکنه با یک کشور اما واقعا ما موقعیتش رو نداشتیم؟ حرف من این نیست البته. می خوام بگم این کشور قطر که امروز میزبان بازی های آسیایی شده از 10 سال پیش به فکر این مراسم بوده. نیم بیشتر ورزشکارهاش مال کشورهای آفریقایی هستن ... هرچند از کشوری که تاریخ چندان درخشانی نداره انتظاری نمی شه داشت. اما ما چه کردیم.تا کجا رفتیم و به کجا رسیدیم. حتی شوق ورزش کردن در مردم تا زمانی که من نوجوان بودم بیشتر بود اما الان انگار همه چیزکمتر شده.
حتی بلندای تاریخ ما هم داره زیر سوال می ره اونم به طور آشکار نه پنهان. حتما داستانهای خلیج عربی و ضمیمه شدن تبریز به ترکمنستان رو شنیدین.
شاید اگر کمی زود تر به فکر فرهنگ چندین هزار سالمون می افتادیم و در دوران دبیرستان بیشتر از کوروش و سیاوش بابک خرم دین برامون می گفتن امروز میلیون ها جوان ایرانی داشتیم که تاریخ درخشانشون رو از بر بودند.
۱۳۸۵/۰۹/۰۹
...
!من نديده ام
آخ آخ آخ! چه صحنه ي شگرفي! دو موميايي! يكي پوششي از سخت ترين لايه ها به دور هيچ، و ديگري؛ پوششي از هيچ، به دور سستي يك نعش متعجب و معترض!
۱۳۸۵/۰۹/۰۴
عذر بعد از گناه
شرمنده ایم از اینکه این هفته به روز رسانی نشد این خانه
شرح وسط
این هفته به حالی عجیب بودم که بماند.شاید برای همین بود که از ابتدای هفته که باید اینجا را به روز رسانی می کردم از نوبت وظیفه خود جا خالی دادم و دوستان نیز هم.هرچند شاید آنهای نیز حالی داشتند که برایشان عجیب بود.به هر حال همه در رفتیم و هفته که تمام شد و حتی مهمان هفته هم نداشتیم فهمیدیم که باید چاره ای بیندیشم برای این حال های عجیبی که گاه می آید و با امدنش انگار انجام هر کاری سخت می شود و غیر ممکن.
به همین دلیل شما عذر بچه های سر به هوای پنج شنبه را بپذیرید هر چند که کسی ضمانت ما را نمی کند که تکرار نکنیم حتی خود ما.
شرح انتها
دوستانی که به اینجا لطف دارند و سر می زنند حتما می دانند که هر هفته یکی از دوستان غیر از سه عضو اصلی مطلبی برای پست در اینجا می نویسد و بچه های پنج شنبه و دیگر دوستان را به خواندن گوشه ای از درونیات قابل گفتن خود مهمان می کند.اما برای ما پیدا کردن مهمان هر هفته کمی مشکل است .بنابر این اگر ما را قابل دانستید و مطلبی مناسب برای طرح داشتید آن را به آدرس ما ایمیل کنید تا به نام خودتان و به نوبت دراینجا استفاده شود.
5shanbeha@gmail.com
۱۳۸۵/۰۸/۲۵
انعکاس گذشته در این روزها
۱۳۸۵/۰۸/۲۴
...
ی رسد، فرقی نمی کند رییس جمهور احمدی نژاد است، خاتمی ست یا هاشمی؛این شخص ظاهرا به اندازه ی کافی از منابع به ظاهر پر و پیمانی تعذیه می شود، بساطش را هر بار یه شیوه ی نویی پهن می کند و … زندگی همچنان ادامه دارد.
نکته ای به ذهنم رسید. اینکه من نوعی که حالا مثلا دلم خوش است که در موضع منتقد قرار گرفته ام، طبق آن حدیثی که می گوید اکثر کسانی که گناه نمی کنند و از گناه کاران انتفاد می کنند، عرضه ی گناه کردن ندارند ( نقل به مضمون)، اگر به جای گناه کردن بگوییم رانت خواری، این انتقاد کردن از بی عرضگی خودم است با واقعا نسبت به اینسیستم نقد و انتفاد دارم؟به نظر من مساله ی اساسی همین جاست. مساله ی که مملکت گل و بلبل ما را تبدیل می کنند به مدار صفر درجه ( به تعبیری)یعنی نقطه ای بر روی کره ی زمین که زمستان های طولانی دارد و دایم دور خودش می چرخداین است که بالاخره ما مصداق آدمهای این حدیث هستیم یانه؟ من یکی که فکر کنم هستم
۱۳۸۵/۰۸/۲۲
نمایش بومب
۱۳۸۵/۰۸/۲۰
دوباره بمب
۱۳۸۵/۰۸/۱۹
انفجار بمب در کیانپارس
۱۳۸۵/۰۸/۱۸
کشفیات گذشته وذوق های امروز
شايد کمتر کسي فصاحت بيان قاسمي را داشته باشد ؛ اما خوب که به قضيه نگاه مي کنم مي بينم خیلی وقتها نه تنها نياز به کد گرفتن از اشتباه لپي نيست بلکه بسياري از رفتار هاي ظاهري افراد هم خود بيان کننده نيات درونيشان است در انسانهايي که بذاته شخصيت ساده تري دارند درک کردن اين کدها بسيار ساده تر است تعجيل هاي نابجا ، حرکات عصبي دست ها و ميميک چهره ها به خوبي خبر ميدهد از صداقت يا عدم آن .به قول شاعر رنگ رخسار حکایت کند از سر درون .
۱۳۸۵/۰۸/۱۷
اعدام صدام و امنیت ملی خدایی نکرده
به هر حال پیشنهاد میشه بزرگان تمام تلاش خودشون رو برای برگردوندن حکم صادره دادگاه بکنند و تمام دیپلماسی خودشون رو به کار بندازن و مانع اجرای حکم بشن یا به هر حال یکی از آقایون که استعداد بیشتری داره این مسئله رو به عهده بگیره تا مملکت خدای ناکرده متحمل زیانهای جبران ناپذیری نشه تاکار از کار نگذشته .
۱۳۸۵/۰۸/۱۴
دربی تا شهر آورد
به نظرم میاد که اشتیاق بازی خیلی کمتر از دوران دربی شده .شاید برای اینکه دیگه مجتبی محرمی نیست که پشت به داور بکنه و ....یا دیگه پروین نیست که صدای بد و بیراه گفتنش رو 100000 نفر بشنوند.
نمی دونم شاید اشتباه می کنم اما اون زمان ها وقتب با توپ فوتبال علی بازی می کردیم فوتبالیستهای زیادی بودند که اسمشون رو رو خودمون می گذاشتیم اما الان انگار تعداد بازیکن ها ی فوتبال که بشه اسمشون رو ازشون قرض گرفت خیلی کم شده..شایدم من دیگه فوتبالی نیستم.
نمی دونم زمان دربی مثل زمان شهرآورد آزمایشگاه دوپینگ داشتیم!!؟؟
۱۳۸۵/۰۸/۱۱
خاطرات ابری
پنجشنبه های هر هفته با تمامی روزهای دیگر یک فرق اساسی داشت و شاید دارد. یک سرخوشی مستانه ی مزین به بی قیدی شاید. کوچکتر که بودیم یعنی 16 ساله حدودا، با دوستان هم سن سالمان راه می افتادیم به بالا و پایین رفتن از خیابانی که انگار تنها تفریح روزگار بود. و چه تفریح لذت بخشی، که گاهی با دیدن دخترکان دلربا همراه می شد و فریادی از سر شوق. دلخوشی های کوچکی که بعضی وقتها در کاممان تلخ می شد.
اما حالا همه چیز انگار عوض شده، پنجشنبه همان پنجشنبه است و دخترکان زیبا رو همچنان به طنازی دراین خیابان که از همیشه شلوغ تر است مشغولند. اما پسر بچه های آن روزها امروز در بین جوانی و میانسالی سرگردانند. گرچه هنوز هم می شود گاهی فریادی از سر شوق را شنید.
حالا اما به همه ی آن گشت و گذارها، قلیان و سان سیتی و توین را هم باید اضافه کنی. گاهی دل مشغولی هایی که نمی گذارند مثل همیشه باشی. نمی دانم، چند سال دیگر که بگذرد در روزهایی که نه فقط شقیقه هایمان سفید شده که تنها چندتایی تار سیاه را بتوانی ببینی، این حس خوب پنجشنبه ها باز به سراغمان می آید یا نه!
۱۳۸۵/۰۸/۰۹
...
من بارها مجبور بوده ام، صندوقچه ای به اسم خاطره را بلند کنم، روی سرم بگیرمش، آن بالا چند دور بچرخانمش و پرتابش کنم به دورترین نقطه در آینده تا اگرشد، روزی دوباره در طول مسیری که طی می کنم، باز با این صندوقچه روبرو شوم. از همین روست که آتش زدن چیزهایی که در گوشه ای – گیرم حالا در ذهن یا در کنج اتاق - نگهداری می کنم، یکی از وسوسه های همیشگی ست.
وقتی اسم وبلاگ مشترکمان، با دوستانی که از دیروز تا امروز بوده اند، اسمش بچه های پنچ شنبه باشد و نگاهش – علی القاعده – به چیزی از جنس عصرهای پنچ شنبه و قرارهای بی برو برگرد هفتگی باشد، کمی درمانده می شوم که چه باید نوشت.
ناگزیرسرگردان خواهم ماند میان دو شهر. مسافر سرگردان در میان دو شهر در ذهن، یکی متعلق به دیروز، دیگری متعلق به دیروز و امروز.
پاییز من
۱۳۸۵/۰۸/۰۸
پنجشنبه های ما
از بعد از ظهر بعد از مدرسه، که زودتر تعطیل می شد از بقیه روزها، از سنتور زدن امیر و تنبک زدن من و "هر که دل آرام دید . . . "، از عصر گردی های دسته جمعی و قرارهای روبه روی بین الملل، از گیتار علی و شعرهای رضا و شاملو " همیشه عاشق صبوره . . . "، همه به یادم مانده. به یادمان مانده.
یاد دوباره آن روزها گرخاندمان. انگار هوای آن روزها دوباره پیچیده باشد توی ریه هامان و مستمان کند . انگار آن جوری شده بودیم که پنجشنبه ها بودیم و مدت ها بود که نبودیم دیگر، سرخوش و مشنگ. بچه های پنجشنبه شبیه پنجشنبه های نه چندان دور دبیرستان است قرار شد هر وقت حالمان پنجشنبه ای شد بنویسیمش . مینویسیمش من و علی و رضا.
پ ن – برای تمام زحمات، آقای وارتان ممنونیم و معذرت از رضا و علی که نوشته هاشان پاک شد
۱۳۸۵/۰۸/۰۶
می رسم ..حتی اگر دیر
من میام نه 5 شنبه ها ..شاید زود تر.بمون تا برسم..حتی اگر دیر تر.