***
توی ایستگاه اتوبوس ایستاده ام به همراه خانمی میانسال. کلافه می شود از دو دقیقه تاخیر اتوبوس و راهش را کج می کند به سمت مترو و یا آنطور که اینجا می گویند "بان". اتوبوس از دور می رسد و من داد می زنم: "هی"!
بر می گردد و دوان دوان خودش را می رساند به ایستگاه. لبخند می زند و به آلمانی می گوید انگار منتظر بود من برم. منم لبخندی تحویلش می دهم و می گویم : "یا".
وقتی می رسیم ایستگاه مرکزی بن، وقت سوار شدن باز هم این خانم میانسال آلمانی کنارم ایستاده. به هم لبخند می زنیم و می گوید یکبار دیگر اگر همدیگر را دیدیم باید آبجو بخوریم. همه چیزی را که می گوید نمی فهمم اما خوب چه فرقی دارد. می گویم "اوکی، کولش". آبجوی معروف کلنی ها. این یک نوع رسم است انگار که بعد از دوبار دیدن کسی در یک روزاین را می گویی.
زیر نم نم باران از "هاپت بان هوف" یا همان ایستگاه مرکزی می روم به سمت خانه. فکر می کنم که فردا هم باید ساعت 7 همین مسیر را برگردم. امیدورام فردا آفتابی باشد. حالا می فهمم چرا اینقدر این آفتاب اینجا مهم است.
یاد ایمیل پویاهه می افتم و مطلب نوشته نشده. دلم می گیرد. دلتنگی آدم هایی که دوستشان دارم و حالا از من دورند. خودم را می سپارم به این کیبورد...
۵ نظر:
گرم بود و جون داشت نوشتت ممنون که دعوت ما را قبول کردی
راستی اونجاهم ویمتو میخوری ؟
هوممممم
خییلی عالی بود.
مهدی جان لحنت رهایی و آرامشی داشت که....
کاش تمام سیلاب ها روزی به اطلس آرامش میپوستند.
ممنون رفقا!
همیشه شاد باشید.
مهدی عزیزم چه شاد کردی ما را که امدی.
شاید شراب و سیگار و کتاب شعر نبود اما دلتنگی های مشنرک را دیدی حتما
ارسال یک نظر