۱۳۸۹/۰۲/۲۸

از سر انگشتهای خیس تو

یکهو همه ذهنم می شود تصویر انگشتات. میرقصند.  مثل دستِ کسی که تنبور بزند. بعد تصویر هی کُند بشود و کُندتر. پَس ِ حرکت هر انگشت سایه انگشت و پَس ِ سایه انگشت، سایه ِسایه ِانگشت. پنج انگشت و هر انگشت هزار سایه.
حالا از سر انگشتت اگر قطره آبی بچکد. طول می کشد تا بیفتد روی زمین. هی برق بزند و هی برق نزند... بزند و نزند و مثل اولین قطره باران که میچکد روی خاک تشنه. خیس میشود. خیس می شوم .
پ ن : چای می چسبد و خاطره گرمی از تو . . .
پ ن : (...)

۳ نظر:

علي گفت...

يادش بخير، از هر دو تا انگشتش سه تا هنر مي باريد.

s گفت...

مرا یاد خوشی هست از نوشته ای که در آن از دختران تاجیکی گفته بود و پیرهن های رنگین و بافه ی موهای سیاه
.....
اینهم حسی شبیه آن داشت....

cc گفت...

دکتر! :))
اینهم علم کردن وبلاگی دیگر از ما!
سپیده شیرخان زاده.