۱۳۸۹/۰۳/۰۳

بريده هاي روزنامه يا مجله

اين نوشته ي علي است كه به دليل مشكلات فني، من (پوياهه) پابليش مي كنم
...............................................................................................

علي اعطا

چو غنچه گرچه فروبستگي‌ست كار جهان

تو همچو باد بهاري گره گشا مي‌باش

١- دو سه روزي‌ست بدقولي مي كنم براي نوشتن. پويا مدام پيگيري مي كند. نه اينكه نخواسته باشم بنويسم، نه اينكه اصلا وقت نشده باشد؛ خواسته ام و دو سه بار آمده ام چند جمله اي نوشته ام و همه اش را دور ريخته ام.

٢- زندگي اين روزهاي من، مثل ورق زدن تندتند – تند صفحه هاي روزنامه اي يا مجله اي شده كه فقط تيترها را مي بيني و خيلي كه دقيق باشي، شايد نگاهت روي دو سه - چهار جمله اي هم بلغزد. اين روزها، امان ندارم. هرشب برنامه ي كارهاي فردا را مي چينم. فردا، دو سه بار به ناچار تغييرش مي دهم. دو ساعت اينجا، سه ساعت آنجا، نشستن پشت كامپيوتر شركت و تند تند توي اتوكد چيزهايي كشيدن، به كارگاه سر زدن كه آن طرف اين شهر بزرگ است، توي ترافيك ساعت هاي عصر و با بسم ا... و سلام و صلوات، استرس بي بنزيني را تاب آوردن و با تاخير به جلسه رسيدن، توي جلسه تند تند – تند حرف زدن و بحث و جدل كردن، هوا كه تاريك شد خسته و كوفته به خانه رسيدن و حالا، برنامه ي دو سه كار عقب مانده براي باقيمانده ي ساعت هاي شب را چيدن.

حالا ديگر ساعت دو شب شده، و با انبوهي از دغدغه ي كارهاي فردا، روبروي تلويزيون خواب رفتن و همچنان مكرر!

٣- اين روزها، چندان ميانه اي ندارم با نوستالژي هايم. خيلي هاشان را جا گذاشته ام و ديگر سراغي ازشان نمي گيرم. خيلي ها را توي دانشكده، خيابان قدس، توي ١٦ آذر، چهارراه ولي عصر، توي كافه ي كوچك روبروي پمپ بنزين تجريش، توي كتابخانه ي پرخاطره ي باغ فردوس و توي كوچه پس كوچه هاي چسبيده به كوه هاي تهران جا گذاشته ام و خيلي ها را، توي وبلاگ هايي كه سه چهارسالي مي شود نوشته ي جديدي ندارند.

بجز يكي البته! دروغ چرا!؟

٤- وقتي تندتند از كنار تيترها مي گذري، فرصتي براي تمركز نيست. از چه چيزي مي شود نوشت وقتي ذهنت پرشده از اسلايدهايي كه تندتند – تند مي آيند و مي روند؟

اين نوشته را هم تبديل مي كنم به چيزي شبيه همان تيترها و همان اسلايد ها و اينطور جداجدا و قطعه قطعه مي نويسم. از كوزه همان برون تراود كه در اوست.

٥- جمعه، دوست عزيزم بهروز - كه با او و دو سه دوست عزيز ديگر جاهاي خالي ذهنمان را پر مي كنيم- از تاب افتاد و پايش شكست. تاب، دور گرفته بود. بي اغراق، صد و هشتاد درجه مي چرخيد. چند نفر توي حياط بوديم و هركس به كاري مشغول. توي باغي بوديم در حوالي كرج. تاب دور گرفته بود و بهروز يك لحظه ترسيده بود كه تاب برگردد و خودش را رها كرده بود و پرت شده بود روي زمين. سه چهار ساعتي، درد امانش نمي داد. دردي كه تا دو سه روز، اصلا آرام نشد. كوفتگي شديد، شكستگي، پاره شدگي ماهيچه (دكتر امير بايد توضيحات تكميلي را ارايه كند!) و خانه نشينش كرد براي چند روز. كارگاه كار بازسازي يك خانه ي قديمي را، بهروز مي گرداند با تسلط فراوان و مهارت غبطه برانگيزش. حالا كار كارگاه را در غيبت چند روزه ي او، من سروسامان مي دهم با همه ي نادانسته ها و بي كفايتي هايم.

٦- مدتها پيش جمله اي در كتابي خواندم و ورد ذهن و زبانم شده. جمله را بخوانيد، بعدها شايد در باره اش همينجا يادداشتي بنويسم اگر از بعضي چيزها بگذرم.

‹‹ دستمايه ي انسان در زندگي، تجربه هايش نيست؛ بلكه شرح و استدلالي‌ست كه در مورد تجربه هايش دارد ››

۲ نظر:

Anoosh Shapoori گفت...

...خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی ....

Unknown گفت...

ماچ