۱۳۸۹/۰۸/۲۲
خيابان ونك من
عصر بعد از يك روز كاري
ساعت بين 6 تا 7 بعد از ظهر
نگاه من اينجا سه جور ادم مي بيند و دو جور غير ادم.
يك دسته ادم هستند كه معمولا لباس مارك ژوشيدن يا ارايش غليظ دارند.خوشحالند و با علاقه و وسواس ويترين هاي رنگارنگ را برسي مي كنند و زود به نتيجه مي رسند.گاهي تنها و گاهي چيك تو چيك.در گوش هم نجوا مي كنند كه نمي شنوم اما از پس اين گفتگو چنان مي كنند كه عاقبت اين خريد و امشب پيدا مي شود.
يك دسته سر به زير ويروند و به تندي.انقدر كه به اطارف به ندرت نگاه مي كنند تا .خسته شايد.شايد هم تكيده از فكر .انچه مي خواهد بشود . چه مي شود.چه كنمو چه كنند.باراني از سوال .فرصتي ندارد تا به اين همه برق نگاه كند.شايد چون صف بي ار تي طولاني مي شود و ديرتر ممكن است برسد.
يك دسته- يك نفر-يك زن-جوان و معصوم.هميشه فقط روبرو را نگاه مي كند.فقط رو برو را.
جور هاي غير ادم هم هستند.
گربه ها كه همگي چاقند و تميز.با غرور را مي روند انگار صاحب پورشه باشند.شايد چون انجا پيتزا گران تر از اينجاست.
سگها كه در اغوش لم داده اند و خوشحالند از اين ژاكت جديد كه پوشيده اند و سرما نمي خورند.
۱۳۸۹/۰۶/۰۳
یاد بعضی نفرات
چند هفته ایست که خلف وعده شده. مشغله ها بی شمارند در این تابستان گرم و روزگار سرد.
نیت داشتیم یادی کنیم از مهمانانی که زینت بخشیده اند پنجشنبه های بچه های پنج شنبه را که دائماً به تعویق می افتاد.
پست زیر خردک یادی است از میهمانان پنجشنبه ای. مجال کوتاه است و یاد بلند. ببخشایید اگر در یاد دوستی کاستی همراهم شد که بانی اش کم سعادتی بود در قرابت.
قهرمانِ پهلوان
از انتهای کیان آباد که وارد خیابان پهلوان بشوی، ابتدا ساختمان شهرداری است و پس از آن منازل مسکونی. جلوی اولین خانه پشت بوته های مورد دو زنگ است که بعد از ده سال هنوز نمی دانم کدامشان سالم است. البته بیش از یک سال است هیچ کدام را فشار نداده ام. کنار همان بوته های مورد و بوته ی ختمی همسایه، وعده گاه ما بود با مهدی محسنی.
می گویند دوستان دوران دانشجویی همان هایند که برایت می مانند و ماندگار می شوند. مهدی محسنی را از همان جا می شناسم. از دانشگاه و کانون.
یک سالی است که ندیده امش و گپ و گفتی نداشته ایم اما می دانم هرگاه باشیم باز هم می توانیم حرف بزنیم، بخندیم و لابی کنیم و متحد شویم علیه دیگری، و با دیگری علیه هم، و باز هم با هم باشیم و بخندیم!
همه ی عمر دیر رسیدیم را هر که خواند خوشش آمد، اما برای ما که حشر و نشر و سابقه ی رفاقتی داشته ایم، چیز دیگری بود. خواندیم که دلتنگ است، دلتنگ این جا و همه.
پهلوان بی قهرمانش، محسنی قهرمان، همیشه یک چیز کم دارد.
جمله های سپید
سپیده میهمان دوم ما بود. میهمانی خوش قلم و عزیز. دستنوشته هایش را از زمانی که در میهن بلاگ، وبلاگ داشت می خواندم و دوست داشتم. آن وبلاگ زیبا و جذاب در اثر نامیزبانی میهن بلاگ از میان رفت، اما نویسنده اش خوشبختانه نه ناامید شد و نه ضعیف، که بسیار خوش قلم تر از ادوار پیشین می نویسد.
فال نیکش پنجشنبه ای نیک بود.
درخت و بارون و غزل
شش هفت سال پیش بود که غزل های معاصر را می خواندم و پیگیری می کردم. از همین غزل های لوسی که بهترین شان را هادی خوانساری و چند نفری دیگر سروده اند. خواندنشان لطف خاص خودش را دارد.
سانتیمانتالیسم درغزل.
به یاد دارم در یکی از وبلاگ ها مسابقه ی غزل سرایی بود. غزل، اسم و عکس شاعر را می گذاشتند.
غزلی بود با مطلع:
چه ساده روبروی من نشسته آه می کشی
و روی عشق سبزمان خط سیاه می کشی.
خوشم آمد. چند روز بعد دختری را در دانشگاه دیدم که بسیار شبیه عکس صاحب غزل سرا بود. تعجب کردم از این همه شباهت. چندی بعد که با بچه های قدیمی تر صمیمی تر شدیم باز همان دختر را دیدم در جمع قدیمی ترها. و این بار به اسم شناختم: شقایق افشار. مسرور شدم از این که شبیه نیست به عکس غزل سرا بلکه خودش است. شقایق وبلاگ نویس و شاعر خوبی است.
ناتمام های همیشه پنجشنبه ای تمام بود.
منصوری عکاس، عکاسی منصور
یک دریچه برای دیدن وبلاگی است با عکس هایی که هر روز ممکن است زنده ی آن ها را درکوچه و خیابان ببینی و بگذری.
وبلاگی با تصاویری گرم از عطش، خستگی، کار.
پنجشنبه ی خانه به دوش به یادمان آورد خانه به دوش های هر روزه را.
معماری- موسیقی
برای منی که کشیدن یک خط راست عذابی است الیم، و از نظر حرفه ای آخرین چیزی که به آن می اندیشم زیبایی است و همواره عدد و رقم و دمای مذاب است که مهم است، وبلاگ نینا شاهرخی موهبتی است.
آشنایی با اصطلاحات حرفه ای معماری و دانستن معنای آن ها، عکس های زیبا و پست های راجع به موسیقی، از مشخصه های اصلی این وبلاگ است.
دقت نظر خانم شاهرخی در بوها پنجشنبه ای نوستالژیک بود.
مردی برای تمام فصول
هرگز فراموش نمی کنم یک بعداز ظهر را که با هم بودیم. من و پویا و حسین خان مفید. قرار شد ظرف پانزده دقیقه هریک مطلبی بنویسیم و برای جمع بخوانیم. حسین مطلبی نوشت در باره ی هواپیمایی که با بالتیمور پرواز می کرد و ... و من و پویا لذت بردیم.
دارالحکایه اش هم همین حکایت است. بسیار خوش قلم و شیوا. پست هایی دارد به یادماندنی.
حسین شعرهای بسیار خوبی هم دارد. مردی برای تمام فصول پنجشنبه ای شکلاتی بود.
عکاس- جادوگر
یک بعد از ظهر تابستانی خانه ی دوستم بودم برای تعمیر کامپیوترش. سرگرم بودیم که پسرکی لاغراندام و دراز وارد شد. معرفی شد و گوشه ای نشست. تعمیر کامپیوتر که تمام شد، سرگرم بحث شدیم درباره ی موسیقی و سینما و ... . جوان درازِ لاغرِ کم حرف، به حرف آمد و گفت و شنیدم و گفتم و شنید. از خانه ی دوستم بیرون زدیم. نخی سیگار با هم کشیدیم و قدم زدیم. و همین شد که تا امروز اگر از بنیامین بی خبر باشم و از من بی خبر باشد می دانم و می داند که به یاد هم هستیم.
بنیامین عکاس نیست؛ جادوگر است! عکسی ندارد که دوست نداشته باشم باز هم ببینمش. در OMABlog عکس هایی می بینی که تکرار نمی شوند. گرچه برخی تکرار مکررات درونی تر اند.
مایه ی مباهاتمند عکس هایی که می گیرد.
فروش جوانی
هرگاه که می بینمش چند کتاب معرفی می کند و مطالبه اش هم همین است. امین طاهریان دوست ادب دوستم جوانی است کتاب خوانده، خوش صحبت و دوست داشتنی. جوانی اش را هم نفروخته، زرنگ تر از این حرف هاست!
۱۳۸۹/۰۴/۲۷
مکاشفه سقوط
همهمه کافه را می شنوم.صدای خنده همیشه یکبار و همیشه برای یک نفر.از این بیرون که نگاه می کردم شبیه پنجره های کوچک کافه کنج بود.اما انجا پیاده رو لبه ای نداشت که سقوط کنم.
لبه تخت کوتاه است.هر شب روی تخت که دراز می کشم اول زمین را با دست لمس می کنم.باید در لحظه برخورد بیاد بیاورم که ارتفاع انقدر ها هم زیاد نبوده .هنوز می شود صبح را شروع کرد بی انکه مجبور باشم از ارتفاع به جسم متلاشی خودم نگاهی بیندازم.
صبح شده.ساعت از 7 کمی گذشته.سهمم از سقوط را دیشب گرفتم .شاید برای همین بود که به ان زن جوان که لبه پیاده رو پایش لغزید
نیش در ئلم خندیدم. صدای خنده آشنا بود.
۱۳۸۹/۰۴/۲۲
لبخند همه مان کمی مشکوک است
همهمان بار داریم
و نمیدانیم
در دلمان چیست
همه آویزانیم
و چشم به راه خریدارانیم
لبخند همهمان کمی مشکوک است
چه کنیم، خالقمان
داوینچی نبود.
شمس لنگرودی
۱۳۸۹/۰۴/۱۸
جوونیتو چند فروختی پسر؟
برداشت اول
زمان : جمعه ی یک بعد ازظهر بهاری سال 1383
مکان: ترمینال اتوبوسرانی شهر اهواز
رد شدن از زیر قران،اشکهای مادر، نصایح پدر ، خداحافظی ،حرکت اتوبوس ودست تکان دادن ما برای یکدیگر.
از فردای آن روز کار من به عنوان یک مهندس مکانیک در ذوب آهن اصفهان کلید خورد،هنوز مدتی نگذشته بود که انجام کار پیمانکاری وطراحی بصورت پاره وقت در یک دفتر فنی به آن اضافه شد یعنی روزی 16 تا17 ساعت کار حتی در روزهای تعطیل،دیگه به غذا خوردن و خوابیدن تو کانکس پیمانکاریم و دفترم تو شرکت عادت کرده بودم،
تمام فکر وذکرم قیمت آهن بود و میلگرد. حسابی راه باج دادن به روسا ،سوزوندن لحاف رقبا ، دودره کردن ذوب آهن ورسیدن به کارهای پیمانکاری وخلاصه بازی قدرت رو یاد گرفته بودم. این وسط تنها وقت استراحتم یک هفته ای بود که با هزار جان کندن هر 6 یا 7 ماه یکبار به اهواز می امدم .
سکانس دوم
برداشت اول
زمان : پنج شنبه ی یک غروب پاییزی سال 1388
مکان : هواپیمای درحال حرکت از اصفهان به اهواز
پیگیری برای فروش آپارتمانم ، فرستادن وسایلم به اهواز وراست و ریست کردن حساب وکتابام در چند روز گذشته به قدری خسته ام کرده بود که روی صندلی هواپیما ولو شده بودم و در حالی که به تصمیمم بعد از عمل قلب پدر و تقاضایش برای بازگشتم فکر میکردم، چند سال گذشته مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد میشد، هر چی میگشتم این وسط یه چیزهایی رو پیدا نمی کردم ،خواندن یه رمان تاثیر گذار ،دیدن یه فیلم خوب قبل از خواب ، پرسه زدنهای بی خیال دم دمای غروب و دید زدن دخترای خوشگل ،گپ زدن در مورد سیاست و ادبیات وسینما تو پاتوق دنجمون ، استخر آخر شب ،شیرجه وسکوت زیر آب،فریاد زدنهای تو استادیوم وخوردن چند فلافل پر از سس خردل تو شلوغیهای بین دو نیمه ، کباب ، تار،تنبک ودم گرفتنهامون توباغهای اطراف شهر ، یه شریک برای ادامه زندگی و .......جاشون بد جوری تو این فیلم خالی بود.
یه لحظه هول برم داشت،حال آدمی رو داشتم که سر جلسه امتحان بهش میگن وقت تمومه وهیچی تو برگه اش ننوشته،گلوم خشک شده بود ، تو معده ام آشوبی به پا بود ،تند تند نفس میکشیدم ودر حالی که با کمربند صندلی که داشت خفم میکرد ور می رفتم به دختری که به مارک ساعتم خیره شده بود
بی اختیار گفتم عجب کثافتی شدم من .
۱۳۸۹/۰۴/۱۶
۱۳۸۹/۰۴/۱۳
گرامی تر از تو چیست!؟
۱۳۸۹/۰۴/۱۲
...
۱۳۸۹/۰۴/۱۰
۱۳۸۹/۰۴/۰۷
۱۳۸۹/۰۴/۰۶
اهواز ٢٤
۱۳۸۹/۰۴/۰۲
شاهد مرگ اخرین رویایی کودکی بودم این روزها.انچه که فکر می کردم این حداقل برای من خواهد بود و نبود.پی بردم که دوستی هم همیشه انچه فکر می کنی و می خواهی نیست چرا گه هر دوسوی ماجرا انسان است.
حتما ادمی از یک میز یا لپ تاپ یا خودکار در جیبش فریب نمی خورد و به چشم دیگری نگاهت نمی کند اما توو به چشم دیگری نگاهشان می کنی چون یک سوی ماجرا تویی که انسانی..این روزها هر گه را فکر می کردم دور شده در دوستی به من نزدیکتر است به من و هر که نزدیک شده بود را میبینم که چه تلاشی میکند که فرار کند.اما نمی دانم چرا در حال گوشه پیرهن مرا هم با خود می کشند.شاید پون باز یک دو سر ماجرا انسان است.
۱۳۸۹/۰۳/۳۱
المان هاي نوستالوژيک
بو :براي کسي مثل من که حس بويايي خوبي ندارد بو جزء فاکتور هاي کم اثر تر است ، بوي ادکلن اترنتي ، بوي توتون کاپتان بلاک ، بوي سيگار مور که بوي نوجواني است ، بوي پنکيک که مرا ياد دانشگاه مي اندازد ! ، بوي خاک باران خورده با آن تصوير دائمي حياط خانه مان با آن درخت بلند بي عار که در سياهي ابرهاي زمستاني گم ميشد ، بوي الکترود جوش کاري که مرا ياد پول مي اندازد و....
ولي از همه خطرناک تر!!!؛ حداقل براي من ، دست خط است ، دست خط يک دوست بر اول يک کتاب و از آن بد تر در يک نامه ي خصوصي صد بار خوانده شده !
۱۳۸۹/۰۳/۲۸
به انتظار مردی برای تمام فصول
به انتظار قهوه ای که چشمانش باید چقدر تلخ بود روی این میز
که نیست
که باید بود کمی پیشتر اینجا
تنها
که به تنهاییهایم گوش
...
این معده
انگار آتشفشان شده
تنم گرم شد
بیرون سرد است
آتش فوتبال حتی
انگار سرما پخش می کند / توی این شب / بوی قهوه می آید اما
از چشمان قهوه ای تو
گویی
روزه ی انتظار گرفته اند چشمانم
در تنهایی پر ازدحام این کافه
در کنج ِ کافه کنج ، معتکف شده ام
به انتظار چشمانی که بوی نافه بدهند به کافه نشینی من
2/8/هزاروسیصدو83
تهران / کافه کنج / به انتظار مردی برای تمام فصول : پویا
۱۳۸۹/۰۳/۲۷
كابوس ' ز - آناليتيك
۱۳۸۹/۰۳/۲۴
حال و روز
۱۳۸۹/۰۳/۲۲
۱۳۸۹/۰۳/۲۰
...
بوی خورشت قورمه سبزی می داد، حاضرم قسم بخورم که بوی قرمه سبزی می داد. نه خودش. افکار و عقایدش هم نه، شاید هم کمی! اما چیزی که مورد نظرم است خانه اوست...خانه هایی هستند که همیشه بوی قورمه سبزی می دهند. فرقی نمی کند که چه موقع سال باشد یا چه موقع روز. بهار، تابستان...شب، روز. این بوی غذا را در تک تک وسایل خانه می توان حس کرد. نمی دانم این بوی قرمه سبزی چقدر با بوی کلم پخته ای که جرج اورول در یکی از کتاب هایش توصیف می کند، شبیه است؟ اما حتما اورول هم حسی شبیه حس من داشته است یا من حسی شبیه حس او دارم!
۱۳۸۹/۰۳/۱۸
تقدیم به تمام روح های فریب خورده (با اعتقاد به روح یا بی اعتقاد به روح)..ر.ف
وا مانده دهان و مردمکهای لرزان
هنوز نمی دانید برای چه اینجایید!؟
حضور شما بر خاک من از سر وظیفه نیست
حکایتیست که نمی دانید
تجسم گناهی که از آن شماست.
ای خانم ها
ای اقایان
تعفن تقدس از پس زبانتان
ان گوشه گیری های دم شکار
ان فریاد ها
اگر سکوت کرده اید
بیاد نخواهید داشت
حضورتان که از سر احساس نیست
ندیده ام از ان میان زانویی که بلرزد
نشنیده ام در این همهمه
قلبی که بشکند
حضورتان اینجا
از هرچه کلام که نگفته اید
هر چه نگاه
که ندیده اید
هر چه اغوش که بسته گذاشته اید به حال حسرتم.
به حال فریبی که می دهید
ایستاده گریه کنید
۱۳۸۹/۰۳/۱۷
من و ادوارد !
۱۳۸۹/۰۳/۱۳
مهمان ناخوانده
.........................................................................................................
الف - در اقوال آمده، مهمان حبيب خداست. در اقوال اما نيامده مهمان ناخوانده چه حكمي دارد. حبيب خدا هست يا نيست. اگر نيست پس حبيب چه كسي ست؟ اصلا حبيب كسي هست يا نيست. به هرحال مهم نيست. چه حبيب خدا باشم و چه نباشم، من، من دعوت نشده، من مهمان خوانده، مهمان اين پنج شنبه ي بچه هاي پنج شنبه هستم. چه حبيب خدا باشم و چه نباشم.
ب- مگر نه اينكه بچه هاي پنج شنبه، هر پنج شنبه مهماني دارد كه دعوت مي شود براي نوشتن يادداشتي، مطلبي، شعري و يا آپ لود كردن تصويري، عكسي؟ مگر نه اينكه قاعدتا من بايد مهمان بوده باشم كه در اولين ساعات بامداد پنج شنبه اين سطور را مي نويسم؟
خوب، رسم بر اين بوده مهمان پنج شنبه هاي بچه هاي پنج شنبه، كسي باشد غير از چهار نفر ثابتي كه در ايام هفته، به نوبت مي نويسند. اگر كسي، از ميان اين چهار نفر، پنج شنبه اي مثل امروز، خودش خودش را مهمان كرد و كسي دعوتش نكرد - مثل من - مي شود مهمان ناخوانده؛ كه حالا من شده ام و نمي دانم كه حبيب خدا هستم يا نه و اگر نيستم، پس حبيب چه كسي هستم؟
ج - حبيبي اي نور العيني.
د - ماجرا اين نبوده كه ما، اين پنج شنبه خانه مان خالي مانده باشد و خودمان بزمي برپا كرده باشيم با حضور خودمان. نه. ماجرا اين بوده كه وسوسه اي در من بود؛ وسوسه ي نوشتن. غروب، حس غريبي داشتم. نمي دانم حال خوشي بود يا نه. خوش نبود انگار، اما بد هم نبود. از آن جنس بود كه تمناهاي درون را به وعده اي رام مي كني و مهارش مي زني. تمنايي از جنسي ديگر و وعده اي از جنسي ديگر. با مهاري كه فرو مي نشاندش و خاموش مي كند آن را. نمي توانم توضيح بدهم كه اين همه توضيح، چه ربطي به نوشتن داشت و به ناخوانده مهمان شدن. اما ارتباطي هست. از آن دست كه نمي شود توضيح داد. از آن دست كه حسي برمي انگيزد و جايي براي بروز و ظهور مي خواهد. گيرم، نوشته اي گنگ و ناخوانا و نامفهوم - مثل هميني كه نوشته ام - ماحصلش باشد. شما ببخشيد.
ه - هوز
و- مي دانيد؛ گاهي آدم مجبور مي شود سه چهار ساعتي، به دو دايره ي عميق روشن خيره بماند و هي به سيگارش پك بزند. ايرادي هم ندارد. اما اينجور مواقع، من پيپ را ترجيح مي دهم. شما چطور؟
ز - نوشته ي قبلي را كه عنوانش نه بود، من نوشته ام. علي هستم. اين روزها زياد تصديع اوقات مي كنم. شما ببخشيد.
۱۳۸۹/۰۳/۱۱
نه
باز هم اين نوشته ي علي است كه توسط پوياهه پست مي شود
.............................................................................
١- نيمه ي شب است و نمي توانم چيزي بنويسم كه نوشتنش، نياز به فكر كردن داشته باشد يا لااقل، به وقت نوشتن، دقت و حوصله بخواهد. جلوي آي - دي ياهو مسنجر، علامت بي - زي را فعال مي كنم كه كسي اين تمركز نيم - بند را براي نوشتن اين سطور، به هم نريزد.
٢- امروز صبح - روزي كه گذشت - با خستگي زياد، كمي دير بيدار شدم، دو سه تلفن و اس-ام-اس را با جواب نه و با جواب منفي جواب دادم و كمي حالم بهتر شد.
٣- اين روزها، تمرين نه گفتن مي كنم. چند سال پيش، تمرين بله گفتن مي كردم. بله گفتن و قبول كردن و پذيرفتن و موافق بودن. تمرينها خوب نتيجه داد و آدمي شدم كه نه نمي گويد، قبول مي كند، مي پذيرد و موافق است.
٤- به سكوت و شب بگو نه
٥- بگو نه، كه عاشقي آسون شه
٦- بگو آره
٧- اي دوست! قبولم كن و جانم بستان
۱۳۸۹/۰۳/۰۸
عربی صدتا
۱۳۸۹/۰۳/۰۶
یک روز مانده به اغاز دنیا..که نشد!
۱۳۸۹/۰۳/۰۵
خانه به دوش
۱۳۸۹/۰۳/۰۳
بريده هاي روزنامه يا مجله
۱۳۸۹/۰۳/۰۲
اطلاعات غرور خانوار !
۱۳۸۹/۰۲/۳۰
ناتمام های همیشه
خواستم بگویم.از تمام لحظه های آمده و نیامده.به قدر تمام بهارهای زرد از خاطرات زمستان های سبز برای پاییز بگویم.خواستم بخوانم.تمام شعرهای گفته و نگفته ام را در گوش باد بخوانم.تمام عاشقانه ها،شاعرانه ها و اشک نامه هایم را.
خواستم برگ برگ این خاطراتِ هفت رنگ را از پاییز 76 تا همین امروز مرور کنم.و مرور کردم اما نه برگ برگش را. نه اینکه خاطرم نبود.نه اینکه حوصله مجال نداد.نه اینکه یادگاری ها کم بود.نه! گاهی لازم است بعضی خاطره ها را مرور نکرد.گاهی باید تقلب کرد و چند تا یکی ورق زد این دفتر را.
امروز پنج شنبه،30 اردیبهشت 1389.از پاییز 76 خیلی می گذرد.خیلی ها آمده اند و رفته اند.چه از دیده و چه از دل.خیلی ها هم مانده اند.چه در دل، چه در دیده! اما باز هم خوب است که من یکی از خاطر آن یکی عزیز(پویاهه) آنقدرها هم کم نشده ام.خوب است که گاهی دوستی ما را به خاطر بیاورد و دعوتمان کند برای سیاه کردن ثانیه های یک پنج شنبه دیگر.
خواستم از انار بگویم.از درخت و برگ های باران خورده.از نسیم و بوی شکوفه سیب.یادم آمد همین که خیال باران داشته باشی و رویای صبح،دستهایت همان ساقه های باران خورده ی درخت سیب می شوند که نسیم، آسمان را غرق در طراوت عطر تو می کند.
و این خیلی خوب است!
یک روز هم می شوم گل در کوچه باغ قدیمی
۱۳۸۹/۰۲/۲۹
مهندس !
کارکتر شماره 2- دقيقاً سر وقت در محل کار خود حاضر مي شود . به هيچ کس سلام نمي کند و منتظر سلام همه مي ماند . تحت هيچ شرايطي با کسي شوخي نمي کند . لبخند نمي زند . تنبيه ها روزانه و تشويق ها را چند ماهه اعمال مي کند . کساني که تاخير مي کنند ميزان تاخير شان را در سالنامه اي که مخصوص اين کار است يادداشت مي کند .
کارکتر اول را همه مي گويند آدم بي عرضه هر چه هم که بلد باشد و جان بکند هماني که هست مي ماند . کارکتر دوم مي شود آدم جدي و بد خلق ، مي شود مهندسي که توانايي اداره سايت را دارد ، همه از او حساب مي برند و لايق پيشرفت است . چنين است !
۱۳۸۹/۰۲/۲۸
از سر انگشتهای خیس تو
۱۳۸۹/۰۲/۲۷
گزارش یک استنتاج معمولی
شاید هدف همین کمی تلاش بوده .
باران که می بارد می توانی جریان اب را که از لا به لای اجر ها می گذرد تا راهی به بیرون پیدا کند ببینی.بی وقفه تراوش می کند.
و من می بینم که اجر ها پوک شده اند.قسمتی از دیوار اجرهای نامرتب چیده شده ای دارد .انگار صاحب اثر ان روزها دل و دماغ نداشته .شاید معشوقه ای در کار بوده.من چه می دانم.چند قدم دیگر که برارم به گیاه کوچکی می رسم که افقی روسسده.انگار که مرده باشد اما سبز است هنوز و شاداب.
تمام دیوار نشانه های عصبی بودن مردمان را میبینی و گاهی فحش و البته یادگاری هایی از سر دل خوشی.
و خیابان که ناگهان دیوار را قطع می کند تا بفهمم انچه دنبالش بودم در بود که نیست!
۱۳۸۹/۰۲/۲۶
...
***
علی
۱۳۸۹/۰۲/۲۳
فال نیک
از خواب که چشم باز کنم ممکن است خودم را هر جائی بیابم ،
توی حرم امام از سرما در خود خزیده بین یک عالمه مسافر ، سر میز سالن مطالعه ی مرکزی ، روی فرشی قدیمی و زیر نورهای رنگی ِ پنج دری ِ کهنه، گاهی حتی سیال ، روی صندلی یک اتوبوس قدیمی در جاده ،.....روی بال های خسته ی یک فوکر پیر بالای ابرها ......در آغوش ِ خواهر زاده ی چهار ساله ام وقتی که تازه بارانی بی هنگام آغازیدن گرفته.
زندگی ام در لامکانی خلاصه میشود.
"لایف استایل" یا "سلک ِ حیات" یا هرچیزی که تو دوست داری اسمش را بگذاری برای بعضی ها واقعن متفاوت برگزیده می شود و واقعن متفاوت رقم میخورد.
دارم به تمام شما ها....به تمام " خود " های خودم توی این سالها فکر میکنم.
جدول متقاطع راه ها را میگذارم جلویم ، با انگشت خط میکشم از اینجا که منم و از آنجا که هرکدام ازین لایف استایل ها هستند. خط های نامرئی را ادامه میدهم تا آنجا که هم را قطع کنند و فاصله ای متولد شود. به بعضی ها نزدیکم و از بعضی ها دور.....خیلی دور.
بچه های پنجشنبه ، همانگونه ، نقطه ی تقاطع من با خیلی از دوستان قدیمی ست . دوستانی که فاصله مان از هم زیاد نیست.
......
امان ازین سالها که زندگی به هر سَر ِ جوانی سَر میکشد و سرکشی را چون ودیعه ای ِ چند ، باز پس میگیرد!...
. دکمه ی آخرش را که باز ، باز مانده بود به شتاب میبست . بوی نای نمازخانه اداره ته ذهنش انبار شده بود. جزوه ی دستاوردهای انقلابش را در خماری مشروب ِ بد ِ دیشب به کندی مرور میکرد .....آرام آرام رشته ی حواسش در حضور آنهمه صدا و هیاهو که در هم می تنیدند از پی ِ تپش های مبهم ِ ترانه ای آشنا هوشیار می شد......چه دور بود صدا....چه شیرین بودند فراز و فرود های آهنگینش......
ویوا لا ویدا....شاید که رینگ تُن گوشی جوانکی! بود.
.چگونه میتوانست آنهمه خود ِ سالیان دور ، آنهمه نوستالژی ، در چند لحظه ترانه ای مدفون شود تا هر زمان و هر جا که باشی آن پاره های ناب حیات باز آفریده شوند ؟
صبح زود مرداد ماه بود. از شهر دور میشدیم . خورشید تازه برآمده بود و مه افسونی ِ پیچیده میان نخلها به تندی در تابش بی مهابایش محو میشد . ما و لحظه ها به مستی ، دانه به دانه از پی ِ هم در رشته ی آهنگ میشدیم.
در فکر و سکر فردایی که این روزهاست .....آنچنان با زورق های طلائیمان روی موج های یک نغمه بادبان فرازی میکردیم که می اندیشیدیم همینگونه زیبا ، جاودان خواهیم شد.
-
" امروز" میبینم از دیروزها فاصله گرفته ایم اما همچنان " مانده ایم" :....در جذبه ی زیبائی.....در سحر جوانی... و در سودای جاودانگی!
و این را نمی شود به فال نیک نگرفت باز برای فرداهایی دیگر!
۱۳۸۹/۰۲/۲۲
مه
می دوم آن سوی اتاق – برمیگردم – زمین می لرزد – می ایستم ، بر می گردم اول سطر . می بینم من نبودم که می دویدم ، این اتاق بود که طوری حرکت می کرد که انگار من دویده بودم آن طرفش . لیوان پرت می شود طرفم – خرد می شود – اطرافم را نگاه می کنم . جای لیوان شکسته را روی دیوار می بینم . لیوان به طرفم آمد و هزار تکه شد . لیوان در دست من بود . شکست .هزار تکه شد .به طرف من آمد و هزار تکه شد . بر میگردم اول سطر .
روبروی یک دیوار بلند سیمانی نشسته ام کسی با صدای آشنا می پرسد :
خوب هستین ؟
دلم می خواهد جوابش دهم چرا سوتین نبستین . نمی گویم . می گویم :خوبم – سوال می پرسد – جواب می دهم – می پرسد – جواب می دهم . بر می گردم ؛ پدرم را می بینم که روی تخت دراز کشیده و مشتی سیم و لوله به او وصل است ، بوی ساولن می آید .
چشمانم را باز می کنم سقف اتاقم را می بینم با قلاب پنکه ، بدون پنکه . برمی گردم اول سطر ؛ طناب را می آورم ، می اندازمش دور قلاب پنکه ؛ می خواهم آویزان شوم ، یاد باغچه می افتم .
تلفن زنگ می خورد. صدایش همه جا می پیچد .فقط چند شماره آخر آن را می توانم بخوانم 0256 . مریم است . جواب می دهم .صدا مردانه است . می گویم :
شما ؟
- مریمم .
اگر مریمی من هم منیژه ام .
- خب منیژه ای !.
می آیم پایین – پایین تنه ام را نگاه می کنم . مطمئن می شوم منیژه نیستم . به او می گویم منیژه نیستم . باور نمی کند . بر می گردم اول سطر.
اکالیپتوس ها را باد تکان می دهد . فرشید را با آن هیبت درشت در کنار جثه ریز متین می بینم . از دور. بوی همبرگر های دانشگاه می آید. سمت راستم ساختمان مهندسی است . سامان از آن بیرون می آید. می آید سمتم . کسی توی آسمان با ابرعلامت سکوت توی بیمارستان ها را کشیده . همان خانم های زیبایی که انگشت بر لب دارند . ولی طرح صورتش درست پیدا نیست . غلت می زنم . خیس خیسم . آرام می شوم . آرام تر .
۱۳۸۹/۰۲/۲۱
دارهایی که معلقند
۱۳۸۹/۰۲/۱۹
من غلطم
برای چندمین بار است می ایم اما نه برای اینکه تو را ببینم.هیچ علاقه ای حداقل حالا دیگر نیست.دل بستگی ها را دیدم که یکی یکی از آن در می روند و بر نمی گردند.نمی دانم شاید آن لحظه امیدی بوده که برگردد این احساس خاص به شهری که بزرگ شدم میان دیوار هایش.اما هرچه در این صبح خیلی زودنزدیکترت می شوم و ته جیب هایم می گردم جز خاطراتی در احتضار و چند دوست خوب و پاکتی سیگار ارزان قیمت چیزی نیست.
برای علی عزیزم
: من همینم.پر از غلط های املایی و غلط کردن های اشتباهی.
۱۳۸۹/۰۲/۱۷
همه عمر دیر رسیدیم
۱۳۸۹/۰۲/۱۴
بدون عنوان
ساعت سه و چهار صبح بود اما ساعت ده صبح بود و من آنجا نشسته بودم و سيب و قهوه سفارش داده بودم، اما ساعت نه قراري داشتم با كسي و هنوز نرفته بودم. آخر، صبحانه نخورده بودم و سيب و قهوه را كه خوردم ، اينبار رولت و قهوه سفارش دادم. از كنج كافه، از پشت شيشه ي رو به سرسراي بزرگ برج كه در طبقه ي پايينتر قرار داشت، دوستم را ديدم كه با او ساعت نه قراري داشتم. ديدم دوان دوان مي آمد به سمت كافه و سمت ديگر سرسراي بزرگ، شايد نه نفر شايد ده نفر و شايد كمي بيشتر يا كمي كمتر، سه يا چهار دوست قديمي روي زمين روي سينه دراز كشيده بودند و بقيه، بديل ديگري از همان سه چهار نفر بودند.
صاحب كافه، نگاهم كرد و پرسيد تو چرا اينجا را انتخاب كردي؟
علي
۱۳۸۹/۰۲/۱۱
یک بعد از ظهر از جنس دیروز
۱۳۸۹/۰۲/۰۹
تحلیل..
۱۳۸۹/۰۲/۰۳
اول سلام
اینجا راه افتاده با علی و رضا و انوش که تازه اضافه شده و من فعلا. روی چه جوری اداره کردن و منتشر کردنش فکرهایی داریم. آن قبلها اگر یادت باشد پنجشنبه ها کسی می امد و به عنوان میهمان می نوشت در بچه های پنجشنبه. ایده بدی نبود به نظرم .
نظر بدهید
پی نوشت :
انگشت توی کندوی گذشته کردن گاهی درد دارد، هر چند که این وبلاگ آرشیو طول و درازی ندارد و پستهای من هم کمند. نشستم کل آرشیو را خواندم. چسبید. این نوشته های اولمان است (--، --، -- ) حال و هموای وبلاگمان قرار است همانجوری ها باشد .به قول رضا "آغاز ما چنین شود که پیش از بود "
۱۳۸۹/۰۱/۳۰
نام ديگر ما
و اما نكته ي دوم. حالا گذشته از طنز، هم كار مضاعف و هم همت مضاعف هم بد چيزي نيست براي همين وبلاگ نويسي. و بازهم، گذشته تر از طنز مضاعف: بچه ها! دوستان! رفقا! يك زماني جمع ما، همين آدمهايي كه الان هر كدام يك گوشه اي دنبال كار و گرفتاري خودشان هستند، يك كاري را شروع كرد و بعد زمينش گذاشت. حالا دوباره شروع شده و من يكي كه اصلا دلم نمي خواهد بعد از سه چهار مطلب، ديگر ننويسم و ماجرا را به سه سال و سه ماه ديگر حوالت بدهم. اما دوست دارم تعدادمان زياد باشد. نه سه نفر، نه چهار نفر، نه پنچ نفر، نه هفت نفر، نه هشت نفر، نه نه نفر، نه ده نفر (راستي شش نفر كجا رفت؟) ... نمي دانم، خلاصه زياد باشيم. همينجا دعوت مي كنم از دوستانمان - دوستان ما سه چهار نفر فعلي - خودم هم شخصا دعوت مي كنم از بعضي دوستاني كه دم دست ترند و اهل نوشتنند و خلاصه، يادگارهايي دارند از پنج شنبه ها. تا با هم، همه با هم، نام ديگرمان بچه هاي پنج شنبه باشد.
علي اعطا